خبرگزاری «حوزه»، بخش دیگری از سلسله خاطرات تبلیغی استاد قرائتی را منتشر می کند.
* شیخ عباس قمی و کار روزانه برای امام زمان علیه السلام
حضرت آيت اللَّه مرواريد (ره) نقل مى كردند: در خدمت حاج شيخ عباس قمى (ره) در باغى در حوالى مشهد مهمان بوديم. حاج شيخ عباس بعد از سلام و احوالپرسى شروع به نوشتن كرد. گفتند: آقا امروز روز تفريح است فرمود: فكر مى كنيد من از سهم امام بخورم و كار نكنم!. صاحب باغ گفت: آقا! غذاها و ميوه ها سهم امام نيست، مال شخصى من است، شما استراحت كنيد. جواب داد: يعنى مى گوييد يك روز هم كه از سهم امام زمان عليه السلام استفاده نمى كنم، براى مولايم كار نكنم؟!.
* همۀ نام ها پاك شد، ولى ...
فرد خيّرى در يكى از شهرهاى ايران بناهاى خيريّۀ زيادى ساخته بود و بر سر در هر بيمارستان و مدرسه اى كه مى ساخت نام خودش را با كاشي كارى مى نوشت. يك روز جوانى به او رسيد و گفت: من به خاطر فقر نمى توانم ازدواج كنم و به گناه مى افتم، اگر شما مقدار كمى پول به من بدهيد، ازدواج مى كنم. او هم در كنار خيابان چند هزار تومان به او مى دهد. پس از مدّتى مرد خيّر از دنيا رفت. شخصى او را در خواب ديد و پرسيد: در آن عالَم چه خبر است؟. گفت: همۀ نام ها پاك شد، ولى آن چند هزار تومان بى نام به كارم آمد.
* ما را در خط اوّل قرار دهيد، چون با كتك آشنا هستيم!
اوّلين سالى كه اسراى ايرانى آزاد شدند، گروهى از اين عزيزان را به حج آوردند. صحبت راهپيمايى برائت از مشركين بود و خطراتى كه پيش بينى مى شد. آزاده ها گفتند: ما را در خط اوّل قرار دهيد، چون ده سال در زندان هاى عراق كتك خورده ايم و با كتك آشنا هستيم.
* آيا شما خودتان را عادل مى دانيد؟
يكى از دوستان روحانى مى گفت: از حضرت آيت اللَّه العظمى گلپايگانى (ره) پرسيدم: آيا شما خودتان را عادل مى دانيد؟. ايشان گفتند: دوست دارم عادل باشم.
* اين چه صغيرهايى هستند كه كبير نمى شوند!!
حضرت آيت اللَّه العظمى گلپايگانى (ره) جهت رسيدگى به يتيمان مبلغى كمك مى كرد. شخصى سال ها مراجعه مىكرد و مى گفت: آقا در همسايگى ما چند صغيرِ يتيم هستند به آنها كمك بفرمائيد. از آقا كمكى مى گرفت و مى رفت. او فكر مى كرد آقا چون به سن پيرى رسيده فراموش مى كند كه چند ماه قبل هم مراجعه كرده است. تا اينكه روزى آقا به او فرمود: اين چه صغيرهايى هستند كه كبير نمى شوند!!.
* همشاگردی من از من فهیم تر بود!
وقتى براى قبولى زعامت و مرجعيّت، خدمت شيخ انصارى (ره) رسيدند؛ ايشان گفتند: در جوانى همشاگردى داشتم كه از من فهيم تر بود، به سراغ او برويد. گفتند: ايشان در نجف نيست. گفتند: هر كجا هست پيدايش كنيد. بالاخره به رشت آمده خدمت ايشان رسيده و قصه را تعريف كردند.
وی گفت: شيخ درست گفته من در جوانى از او بالاتر بودم، امّا سال هاست او در حوزه نجف فعّال بوده و من در رشت از درس و بحث منزوى، پس الآن او از من قوى تر است، به سراغ او برويد. آرى، اگر هدف خدا باشد، چنين مى شود.
* انجام برنامه های انقلاب همراه با رضایت والدین!
خدمت حضرت امام (ره) بودم كه دخترى با گريه خدمت امام عرض كرد: مى خواهم كارهاى انقلابى بكنم، ولى پدر و مادرم نمى گذارند. امام فرمود: از برنامه هاى انقلابى كارهايى را انجام بده كه پدر و مادرت راضى باشند.
* مصرف برق در منزل مقام معظّم رهبرى
خدمت مقام معظّم رهبرى رسيدم، تمام چراغ هاى اتاق خاموش و فقط چراغِ روى ميز ايشان جهت مطالعه روشن بود. اطرافيان گفتند: آقا تنها وقتى مهمان خدمت ايشان مى رسد چراغ اتاق را روشن مى كند.
* به احترام انقلاب اسلامی ایران از ما نظرخواهی می کنند!
در خدمت رئيس جمهور وقت سفرى به تانزانيا داشتيم؛ در جلسه اى امام جمعه تانزانيا به وی گفت: قبل از انقلاب ايران كسى مسلمانانِ تانزانيا را به حساب نمى آورد، ولى بعد از پيروزى انقلاب اسلامى ايران، در هر ماجرايى از ما نظرخواهى مى كنند و در برنامه ريزى ها براى نظرات ما نيز حساب باز كرده اند.
* مادر چند دكتر، از بى دكترى مُرد
در اصفهان زنى بود كه چند پسرش دكتر بودند؛ زن هاى ديگر هميشه به او مى گفتند: خوشا به حالت كه بچه هايت دكتر هستند، براى روز پيرى به دردت مى خورند. اين خانم روزى از خانه يكى از فرزندانش به قصد خانه ديگرى خارج مى شود، در راه تصادف كرده و خونريزى مغزى مى كند. او را به بيمارستان منتقل مى كنند ولى كسى نمى داند، كيست؟. تا اينكه از دنيا مى رود و او را به سردخانه مى برند. بعد از چند روز آقاى دكتر منزل برادرش زنگ مى زند تا حال مادر را بپرسد. جواب مى شنود كه مادر اينجا نيست! به تكاپو مى افتند بالاخره جنازه مادر را از سردخانه تحويل مى گيرند!!
راستى عجب دنيايى است، مادرى كه چند فرزند دكتر دارد و ديگران به حالش غبطه مى خوردند، از بى دكترى مى ميرد!.
* ارزش نشستن انسان با یک باسواد در طويله!
يكى از همكاران آموزشيار ما در نهضت سوادآموزى كه به روستايى رفته بود هر چه تلاش كرد تا جايى براى كلاس پيدا كند نشد، بالاخره زيراندازى در طويله اى انداخت و به هر قيمتى بود كلاس را تشكيل داد. وقتى اين ماجرا را شنيدم به ياد اين حديث افتادم كه اگر انسان با يك باسواد در طويله بنشيند، بهتر از آن است كه با بى سواد بر فرش قيمتى بنشيند.
* دو نماینده در دو جبهه مختلف
شخصى دو پسر داشت، يكى را به آمريكا و ديگرى را به سپاه پاسداران فرستاده بود. احوال فرزندانش را پرسيدم. گفت: يكى را فرستاده ام جبهه كه اگر انقلاب پيروز شد بگويم اين طرفى هستم، ديگرى را فرستاده ام آمريكا كه اگر ورق برگشت، بگويم آن طرفى هستم. ديدم شوخى معنى دارى است، البتّه بعضى به طور جدّى اينگونه هستند.
* دستاویز قراردادن مسائل فرعی در ازدواج، مانع شدن راه خدا است
جوان جانبازى يك دست و يك پايش را تقديم اسلام كرده بود. خواهر تحصيل كرده و باكمالى گفت: چون فكر مى كنم كسى با وی ازدواج نكند، آماده هستم با او ازدواج كنم، امّا پدر و مادر دختر مخالفت مى كردند. گفتم: به آن ها بگوئيد اگر مسائل اصلى مثل ديندارى و اخلاق و اصالت خانواده حل است، ايجاد كردن مشکل به خاطر مسائل فرعى و جزئى، مانع شدن راه خدا است. چون ازدواج هم راه خداست.
* آرزو دارم به جايى برسم كه جوامع بشرى از من استفاده كنند
مرحوم حاج آقا حسن بهشتى كه در 21 ماه رمضان در اصفهان به شهادت رسيد، از بستگان شهيد دكتر بهشتى بود. اين خاطره را درباره وی تعريف مى كرد كه مرحوم بهشتى از نوجوانى سحرخيز و اهل شب زنده دارى و راز و نياز بود.
يكى از اعضاى خانه به پشت در اتاق اين جوان 17 ساله مى رود تا دعاى وی را بشنود، مى بيند كه مى گويد: خدايا! من سعى مى كنم جوانيم را به درس خواندن بگذرانم، سعى مى كنم گناه نكنم و تقوا داشته باشم. اى خدا! كمكم كن آرزو دارم به جايى برسم كه جوامع بشرى از من استفاده كنند. خداوند نيز دستش را گرفت و با قلم و بيان او، هزاران نفر را هدايت كرد. او در تدوين قانون اساسى سهم بسزايى داشت و در پيروزى انقلاب و رفع مشكلات سال هاى اوّل انقلاب نفر اوّل بود.
* قصّه اتوبوس را برای آقای قرائتی بگو!
مرحوم شهيد بهشتى به كاشان آمده بودند. خدمت وی رسيدم، به فرزندشان گفتند: قصه اتوبوس را براى آقاى قرائتى بگو. گفتم: قصه اتوبوس چه بوده؟. گفتند: در ميان مسافران يك اتوبوس شركت واحد دربارۀ پدرم بحث مى شود؛ يكى مى گويد كاخى مجلّل دارد، ديگرى مى گويد ساختمانى 10- 15 طبقه دارد! راننده مى گويد:
بحث نكنيد من خانه وی را بلدم، الآن شما را به آن جا مى برم. اتوبوس پر از جمعيت در خانه ما متوقّف مى شود، زنگ خانه به صدا در آمد و من در را باز كردم، ديدم 40- 50 نفر پشت در خانه جمع شده اند! گفتم: چه خبر است؟. ديدم همه با هم مى گويند: اين كه يك خانه معمولى بيشتر نيست!!.
* از سفر تبلیغیِ روستاهای ياسوج تا سفر تبلیغیِ هامبورگ
در زمان طاغوت، شهيد بهشتى و شهيد باهنر تصميم گرفتند با دوستانشان به روستاهاى اطراف ياسوج بروند؛ مناطقى كه كسى رغبت نمى كند براى تبليغ به آنجا برود. گروهى هيجده نفره را تشكيل داده و به مناطق گمنام سفر مى كنند. از طرفى اين دو شهيد بزرگوار جلسه مى گيرند كه لازم است صداى اسلام را به خارج از كشور برسانيم و لذا شهيد باهنر به ژاپن و شهيد بهشتى به هامبورگ سفر مى كنند.
آرى براى تربيت شدگان اسلام فرق نمى كند در كدام محل باشند؛ در ميان عشاير يا شهرهاى بزرگ و كوچك و يا حتّى كشورهاى ديگر.
* ما منطق داريم نبايد توهين كنيم!
فرزند شهيد بهشتى تعريف مى كرد: همراه پدرم از كنار قبرستانى در اروپا گذر مى كرديم. وی گفتند: توقّف كنيم و در قبرستان قدمى بزنيم. در حين قدم زدن به قبر ماركس رهبر ماركسيست هاى جهان رسيديم. وقتى از قبر او گذشتيم يكى از همراهان گفت: قبر ماركس همان قبرى است كه سگى روى آن نشسته است؟. پدرم تا اين جمله را شنيد با اينكه هيچ كس جز ما در قبرستان نبود، با چهره اى درهم كشيده فرمود: ما منطق داريم نبايد توهين كنيم.
* اثبات حقانیت جمهوری اسلامی با زبان بى زبانى
در مراسم حج، يكى از برادران ترك زبان از روى سوزى كه داشت، مى خواست حقّانيت جمهورى اسلامى را به شخص عرب زبانى حالى كند. قرآنى را به دست گرفته و به مرد عرب گفت: شاه، قرآن، آن گاه اشاره كرد به زير پايش کرد؛ (یعنی به برکت قرآن، شاه پایین افتاد)، سپس گفت: امام خمينى، قرآن؛ و اشاره به بالاى سرش نمود(یعنی به برکت قرآن، امام بالا برده شد)؛ و بالاخره با اشاره مطلب خود را فهماند. اگر كسى سوز دينى داشته باشد به هر قيمتى شده پيام خودش را مى رساند.