به گزارش خبرگزاری «حوزه»، شهید حمید عبدوس در تاریخ 7/5/1347 در سمنان متولد شد. وی در دوران تحصيل، شاگرد ممتاز بود. از آن جايي كه به فراگيري علوم ديني نيز تمايل نشان مي داد، اوقات فراغتش را در کنار شیخ فاضل؛ مدیر روحانی مدرسه، معارف ديني مي آموخت. او در مدرسه ای اسلامی در تهران تحصیل مي کرد. گرايش به معارف ديني، آن چنان در او زياد بود كه در سال اول دبیرستان وارد حوزه علمیه قم شد. حميد هم زمان با تحصیل در حوزه، درس هاي دبیرستان را شبانه می خواند. با شروع جنگ، شوق رفتن به جبهه، حميد نوجوان را به سمت بسیج كشاند.
* حضور در جبهه از زبان شهيد عبدوس
ما در تهران زندگي مي كرديم ولي تابستان ها خانوادگي به سمنان مي رفتيم. تابستان سال 61 خیلی دلم می خواست به جبهه بروم، اما سنم کم بود. تاریخ تولدم را تغییر دادم و با شناسنامه به بسیج رفتم. مسئولان متوجه دستكاري در شناسنامه شدند و ثبت نامم نكردند. در راه برگشت به خانه از حرف های بچه های محل، متوجه تاریخ اعزام شدم. نقطه امیدی در دلم روشن شد. تصمیم گرفتم بدون ثبت نام و آموزش نظامي به جبهه بروم. وقتی به خانه رسیدم، چيزي نگفتم و با خوشحالی مشغول بستن ساکم شدم. از مادرم هم خواستم، در جمع آوری وسایل کمکم کند. مادرم از جريان ثبت نام چيزي نپرسيد. می دانستم راضی است. خودش اهل جبهه و جنگ بود. مي ديدم خيلي به خانه شهدا می رود و از مادران آن ها دلجويي مي كند.
روز اعزام از همه خداحافظی کردم. مادرم برای بدرقه چند قدمی همراهم آمد. وقتی کنار اتوبوس ها رسیدم، با دیدن مردمي كه جمع شده بودند، خیلی خوشحال شدم. دایی هم آمده بود و برایم یک هندوانه بزرگ آورده بود. گذاشتمش داخل ساک. از اين كه ثبت نام نكرده بودم ناراحت بودم. با نگرانی سوار اتوبوس شدم. بیست کیلومتر از سمنان به سمت تهران رفته بودیم كه یکی از مسئولان برگه ای را درآورد و شروع کرد به خواندن اسامی. بعد، نگاهي به من کرد و گفت: اسم شما چی بود؟ زبانم بند آمده بود. دوباره سؤال کرد. زیر لب اسمم را گفتم. برگه را نگاه کرد. اسمم نبود. از راننده خواست اتوبوس را نگه دارد. شك كرد و دوباره ليست را خواند. دو نفر دیگر را هم پيدا كرد كه بدون ثبت نام سوار شده بودند. ما سه نفر را از اتوبوس پیاده کرد. همان موقع یک ماشینِ بین راهی رسيد و ما را با آن به سمنان برگرداند. خجالت می کشیدم به خانه برگردم. نمی دانستم به مادرم چه جوابی بدهم. به هر بدبختي بود رفتم و هرچه توانستم عذر و بهانه آوردم.
اواخر ماه رمضان 62 بود كه با شهید رضا سالار همراه شدم و به بسیج رفتم. با اين كه 15 ساله بودم ولي باز هم خيلي اصرار كردم تا ثبت نامم کردند. اين بار ما را به پادگان 21 حمزه تبریز فرستادند. عید فطر را در پادگان بوديم.
یک ماه دوره آموزشی داشتیم ولي من طاقت ماندن نداشتم. از خدا مي خواستم طوری بشود که دوره را ترک کنم. شب دوم، با یک غلت زدن، از طبقه دوم تخت به زمین افتادم. وقتي از خواب پریدم، دستم آویزان بود. دستم را گچ گرفتند و ترک دوره شدم.
براي اعزام عجله داشتم. براي همين، شهریور سال 62 دوباره با بچه های سمنانی همراه شدم و به تهران پادگان امام حسن(ع) رفتيم. در پادگان به مسئول ثبت نام گفتم كه دفعه قبل آموزش دیده ام. در صورتی که من فقط دو روز در پادگان بودم! آن ها به اطمينان اين حرف، به من لباس و پوتین دادند و ما همان روز با قطار عازم اهواز شدیم.
* عملیات والفجر4
عصر روز 28 آبان اعلام کردند، تجهیزات مان را آماده کنیم. قرار شد بعد از نماز مغرب و عشا به سمت خط حرکت کنیم. شب چهاردهم ماه بود و هوا کاملا مهتابی. در مسير، به تپه ای رسیدیم که چند شب پیش، ارتش آن را آزاد كرده بود. وقتی به پایین تپه رسیدیم، هوا ديگر روشن شده بود. از رودخانه ای که اطرافش درختان زیادی داشت، گذشتیم و به يك میدان مین رسیدیم. تخریب چی ها برای خنثی کردن مین ها دست به کار شدند. بالاخره معبر باز شد و ما به حرکت مان ادامه دادیم. در ادامه به تپه هايي با درخت های بلند سر به فلک کشیده رسیدیم. آن جا به دو دسته تقسیم شدیم. نقطه رهایی بعد از جنگل بود، اما دشمن متوجه حضورمان شده بود. ناگهان تیربارها و دوشکاهای عراقی شروع به تیراندازی کردند. من و رفيقم پشت یک درخت پناه گرفتیم. یک لحظه حس کردم پايم داغ شد، فهمیدم تیر خوردم. رفيقم محل خونریزی را با باند بست. من همچنان پشت درخت سنگر گرفته بودم و تنم از تركش هايي كه خورده بودم مي سوخت. مي ديدم بچه ها مجروح و شهید مي شوند. خون زیادی از پایم رفته بود و توان حرکت نداشتم. منتظر بودم تا بچه ها برای کمک به سمت مان بیایند. چشمانم را بستم. بعد از دقایقی دیدم بچه های مجروح به پایین يك تپه می روند ولي از حال رفتم. نمي دانم چقدر بي هوش بودم. وقتی به هوش آمدم، کسی را ندیدم. من و یکی از بچه های مجروح هنوز بالای تپه بودیم و یک نفر ديگر کنارمان شهید شده بود. با خودم گفتم حتما بچه ها می آیند و ما را به عقب می برند ولي خبري نشد. تصميم گرفتيم خودمان را به نيروهاي خودي برسانيم. تجهیزاتم را از کمرم باز کردم. فقط یک نارنجک برداشتم و لنگ لنگان خودم را به پایین تپه غلتاندم. آن مجروح مي توانست راه برود. وقتی به پایین تپه رسیدیم، صبح شده بود. نماز صبح را خواندیم. صدای تیربارها و خمپاره ها یک لحظه قطع نمی شد. یک چوب به دست گرفتم و با همراهم پایین تر آمدیم و خودمان را به داخل شیاری انداختیم. کمی آب از آن می گذشت. هوا کاملا روشن شده بود. عراقی ها از بالاي شيار رد می شدند ولی ما را نمی دیدند. به صورت خمیده از داخل شیار به راهمان ادامه دادیم. بین راه، دوستم وفایی نژاد را دیدم که مجروح داخل شیار افتاده بود. تعجب کردم. اگر عراقی از اینجا رد شده اند، چرا وفايي نژاد را ندیده اند؟! هر سه نفر از شدت خستگی و درد کنار هم خوابمان برد. نزدیک عصر بود كه با ناله های وفایی نژاد از خواب بیدار شدم. به او گفتم بلند شود تا با کمک هم به راهمان ادامه دهیم، اما نمی توانست حرکت کند. احتمالا قطع نخاع شده بود. با آن همه ترکشی که داشتم، توان بلند کردنش را نداشتم. یک سایبانی برایش درست کرديم و راه افتادیم. از میدان مین و رودخانه عبور کردیم. دوباره چشممان به مجروح دیگری افتاد. در کنار او ماندیم تا شب شد. بعد از نماز، متوجه صحبت كردن دو نفر شدم. خوب گوش کردم. فارسی صحبت می کردند. از بچه های اطلاعات عملیات سمنان بودند. همديگر را در آغوش گرفتيم و بوسيديم. به آن ها گفتم وفایی نژاد در همین نزدیکی ها داخل شیار افتاده است. بچه های اطلاعات او را پيدا نكردند ولي به ما کمک کردند و همه به عقب برگشتیم.
* از زبان همرزم شهید عبدوس
24 ساعت از اتمام عملیات والفجر4 گذشته بود. به دستور فرماندهی قرار شد من و علی رضایی مسیر شب گذشته را بررسی کنیم تا شهدا یا مجروحان احتمالی را به عقب بیاوریم. نزدیک میدان مین عراقی ها، حمید عبدوس روی زمین افتاده بود و پایش مجروح بود. از شب گذشته از پايش خون می رفت. جثۀ بسیار ضعیفي داشت. هنوز موی صورتش در نیامده بود و من را یاد شهید فهمیده می انداخت. خواستم به عقب منتقل کنم، زیر بار نرفت. مي خواست او را بلند كنم و ببرم روي تپه تا چند تا از بچه ها كه زخمی بودند را نشانم بدهد. گفتم: حمید جان، ما تا اين جا خيلي ها را به عقب برده ايم و حالا نوبت شماست. به بقيه هم می رسیم. براي اين كه راضي شود گفتم: اگر در ميدان مين اتفاقي براي ما بيفتد، کسی نیست شماها را به عقب ببرد. تلاش ما براي راضي كردنش بی فایده بود. او را گذاشتیم و به سمت میدان رفتیم. کنار میدان مین، آهسته بچه ها را صدا زدیم. جوابي نيامد. برگشتم و حمید را به دوش گرفتم. با کمک نیروهای امدادي، او و چهار مجروح دیگر را به بیمارستان منتقل کردیم.
روز بعد در گردان موسی بن جعفر(ع)، با حاج محمود اخلاقی فرمانده گردان، مهدوی نژاد و برادر شاهچراغی معاونان فرمانده ديدار داشتیم. آن جا موضوع اصرار حمید برای كمك به مجروحان جامانده را تعريف كردم. همه تحت تاثیر قرار گرفتند. قرار شد شب، دوباره برای بررسی برویم. همراه با برادر مهدوی نژاد و شاهچراغی رفتیم. یکی از مجروحان (حسین مداح) خودش را از معبر عبور داده بود و کنار سیم خاردار میدان مین افتاده بود. یک پایش قطع شده بود، اما هنوز نبضش می زد. مهدوی نژاد به زحمت دهان او را باز کرد و یک تکه آب نبات در دهانش گذاشت. بعد از چند دقیقه، صدای جمع کردن آب دهانش آمد. خيال مان جمع شد كه هنوز زنده است. او را به عقب منتقل کردیم. شب قبل که صدا کرده بودیم، نای جواب دادن نداشت، اما صدای ما را شنیده بود و جهت حرکت را در میدان مین پیدا کرده بود. اصرار حمید برای کمک به مجروحان نتیجه داشت.
حمید بدون استثنا هر روز غسل شهادت می کرد. آن هم درست زماني كه عراقی ها لحظه ای آرام نبودند و حجم آتش شان آن قدر زیاد بود که به راحتی نمی توانستیم در فضای باز تردد کنیم. کم کم برای بچه ها سؤال شد؛ چرا حمید هر روز غسل می کند. من در فرصتی از او سؤال کردم. گفت: هر لحظه ممکن است شهید بشویم پس باید پاک و مطهر، خدا را ملاقات کنیم. گفتم: غسل شهادت که واجب نیست؟. گفت: دوست دارم هر روز غسل کنم تا خدا آمادگی ام را برای شهادت ببیند.
* عملیات خیبر در خاطرات شهید عبدوس
بعد از مداواي جراحت ها و زخم های عملیات والفجر4، حدود یک ماه و نیم به مدرسه رفتم، اما دوباره شور و شوق جبهه به سراغم آمد. نیروها آماده عملیات دیگری می شدند. اين بار در پایگاه شهید بهشتی تهران ثبت نام کردم. قرار بود با دوستم مهدی درخشانی برويم. صبح روز 26 بهمن سال62 ساکم را آماده کردم و منتظر مهدی بودم كه دیدم بدون ساک آمد. مشکلی برايش پیش آمده بود و نمي توانست بيايد. خودم تنهايي رفتم. در راه آهن چند تا از بچه محل ها را دیدم. تعداد نیروها آن قدر زیاد بود که امکان رفتن با قطار نبود. با اتوبوس راه افتاديم و فردا شب به دوکوهه رسیدیم. از حسینة نیمه ساز دوکوهه صدای دعای کمیل بلند بود. روز بعد، وقتي برای سازماندهی نیروها آمدند، داوطلب برای گردان تخریب لشكر 27 محمدرسول الله(ص) می خواستند. من و دو تا از هم محلی ها به نام آقای میرهادی و معینی داوطلب شدیم.
زمان زیادی به شروع عملیات نمانده بود. در مدت یک هفته، خیلی سریع به ما آموزش دادند. بعد از آموزش، بین گردان ها تقسیم مان كردند و عازم منطقه شدیم. دشمن، منطقه را با خمپاره می کوبید. عملیات از شب قبل شروع شده بود ولي ما تا فردا در همان منطقه ماندیم. ظهر كه شد، بعد از یک ساعت حرکت با کمپرسی، پشت خاکریزهای خط سوم، اسکان مان دادند. قرار شد سنگر بكَنيم و شب همان جا بمانيم. زیر آفتاب سوزان شروع به سنگر کندن كرديم.
شب از محور طلاییه و از جاده ای که دو طرف آن آب بود، حرکت کردیم. حدود دو ساعت راه رفتیم تا به يك خاکریز رسیدیم. دوشکاهاي خودی در منطقه کار می کردند. دو ساعت به عنوان پشتیبان آن جا بودیم و دوباره برگشتيم و صبح به پشت خاکریزهاي خط سوم رسیدیم. مانديم تا عصر و دوباره اعزام شديم. این بار گلوله ها و خمپاره ها به اطراف مان می خورد. تمام جادة كم عرضي كه ما در آن حركت مي كرديم، پر بود از جنازه عراقی ها و ماشين باید از روی آن ها رد می شد. بوی تعفن منطقه را گرفته بود. بعد از سه ساعت راه رفتن، جاده گلي و باتلاقي شد و نمي شد ادامه داد. دوباره رزمنده ها پشت همان خاکریز برگشتند. نمی توانستیم بخوابیم چون صدای خمپاره ها لحظه به لحظه زیادتر می شد. بچه ها خسته بودند و برای ادامه عملیات در شب آمادگی نداشتند.
حاج همت که در تمام عملیات حضور داشت، با ديدن موقعيت، برای ما صحبت کرد. گفت: در این مرحله حساس باید آمادگی خود را حفظ کنید. اعلام کرد که باید امشب به خط بزنید. سوار تویوتاها شدیم و به همان جاده کم عرض رسیدیم. بعد از پیاده شدن، کنار جاده را گرفتیم و حرکت کردیم. دو طرفِ جاده آب بود و كمي جلوتر، باتلاق قرار داشت. دوباره از روی همان جنازه ها رد شدیم. از باتلاق ها گذشتیم و به پشت خاکریز عراقی ها رسیدیم. عراقی ها هنوز متوجه حضور ما نبودند.
من همراه با تخریب چی ها جلو رفتم تا مین ها را خنثی کنیم. صدای تانک عراقی ها و حتی صدای کسی که تانک ها را راهنمایی می کرد در نزديكي ما شنیده می شد. وقتی عراقی ها متوجه ما شدند، دوشکاهاي شان به کار افتاد و از هر طرف تیر زده می شد. دستور رسيد كه برگرديم. ما در راه برگشت، گاهی در باتلاق فرو می رفتيم. من یک بار در باتلاق افتادم كه یکی از بچه ها دستم را گرفت و بیرونم آورد. آن شب، گردان اباذر به خط زد، اما باز هم نتوانستند طلاییه را بگیرند. عراقی ها به دلیل اهمیت طلاییه و جزیره مجنون، سد محکمی درست کرده بودند و تمام امکانات شان را به آن جا آورده بودند.
* از زبان دایی شهید
حمید در تاریخ 25/10/ 1365 در عملیات کربلای 5 شلمچه شهید شد. وقتی برای شناسایی به سردخانه رفتم، دیدم سر به بدن ندارد و دست هایش تکه تکه شده است. به خانه خواهرم رفتم. پرسید: حمید را شناسایی کردی؟ گفتم: بله خواهرجان. گفت: از خدا خواسته بودم، پسرم مثل حضرت ابوالفضل(ع) دست هایش را در راه خدا بدهد و مثل آقایم امام حسین(ع) سرش را در راه دین بدهد. گفتم: همین طور شده است. دستانش را بلند کرد و گفت: خدایا! شکرت که پسرم را به آرزویش رساندی. او از من خواسته بود تا از تو برایش این گونه بخواهم. خدایا! شکر که دعایم را در حق پسرم مستجاب کردی.
* وصیت نامه
سپاس خدايي را كه هر وقت بخوانمش اجابت كند مرا، اما هر وقت او مرا بخواند، من در فرمانبري از او كوتاهی کنم. خدايی كه نيت مرا ميان مردم رسوا نكرد و به وسيله گناهانم هلاك و تباهم نکرد.
[خدايا!] اگر عذابم كني از راه عدل است زيرا من به سبب نافرماني ستمكار شدم و اگر بيامرزي، از راه فضل و كرمت است.
سپاس خدايي را كه مرا جزء لشكر صاحب الزمان مهدي فاطمه سلام الله عليهما ميان ميدان نبرد قرار داد تا نمازي خونين بخوانم و نعمت رنج را در آن ميدان درک کنم.
خدايا! تكبر كردم، نكند اعمالم نزد تو ضايع شود. من بسيار اميدوارم، تو ارحم الراحميني. خدایا! به من عشق مي ورزي در صورتي كه من در اعمالم كوتاهي مي كنم. «أَيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ» هر كجا باشيد مرگ شما را دريابد حتي اگر در كاخ بسيار محكم باشيد.
روز حساب بسيار نزديك شده ولي ايشانند(مردم) غافل و روي گردان. آري! مردم هستند غافل از روزي كه ماه تاريك شود، كوه ها به لرزش درآیند و مانند پشم زده شوند و زمين صاف و مسطح گردد. هرگز مفرّي نخواهد بود. جز درگاه خدا، آرامگاهي نخواهد بود. آن روزي است كه خدا به زمين الهام مي كند بلرزد. هرگز نمي شود حالات آن روز را تصوير نمود! آيا با اين همه سُوَر قرآني درباره قيامت، باز هم به قيامت شك داريد كه اين گونه غافليد؟! البته شما امت مخلص حزب الله را نمي گويم چون شما فرمان خدا را شنيده ايد كه براي رضاي او قدم برداشته ايد.
اي شمايي كه به امت حزب الله تهمت مي زنيد و آن ها را تمسخر مي كنيد! شما همان امتي هستيد كه پيامبر گرامي اسلام (ص) را تمسخر مي كرديد.
قرآن كريم مي فرمايد: اگر روز قيامت را برايتان طولاني و دایم قرار دهيم چه مي كنيد. آيا جز خدا پناهگاهي داريد؟ جز اعمالتان نزد خدا پناهگاهي داريد؟! دعا كنيد، كه مهر خدا بر دل شما باشد. اگر مي بينيد جهاد به درازا كشيد، امتحان خدا بر اين است. به قول شاعر كه مي گويد:
هر كه در اين بزم مقرب تر است جام بلا بيشترش مي دهند
خدايا! امت اسلامي و حكومت با اخلاص براي رضاي خدا را چنان سرافراز كن كه در جهان ماديت و شهرت، حاكم گرداني.
خدايا! ميان امت، عده اي هوي و هوس پرست هستند. اگر قابل هدايتند، هدايت، اگرنه هلاك بگردان و دشمنان امام عزيز را هلاك فرما.
سلام بر تو اي مادر صبور و مهربانم. آن چه من در زندگي ات ديدم پر از شكيبايي بود. مادر مهربانم! آن كساني كه در راه خدا صبر كردند و رنج كشيدند، فرشتگان سلامي از جانب خدا به ايشان مي فرستند(سلامٌ عليكم به ما صبرتم).
پدر و مادر مهربان و قهرمانم! در شهادتم چنان صبر از خود نشان دهيد كه دشمن از كار شما حيران شود و از پاي درآيد. مجال بهانه به اين از خدا بیخبران ندهيد. پدر و مادر مهربانم! اگر خواستيد اشكي بريزيد، براي حسين(ع) بريزيد.
برادرم مهدي! در حالي شهيد مي شوم كه به پاكي تو غبطه مي خورم. كسي بودي كه من در سراسر عمرم دوست داشتم از اخلاص و پاكي ات تقليد كنم. در شهادتم، چگونگي شهادت ياران امام حسين (ع) و رنج و صبر آنان را شرح ده. من بسيار حرف دربارة شهدا داشتم ولي بدان صورت نتوانستم بگويم.
پدر و مادر و برادر عزيز! اگر به آن پول ها خمس تعلق مي گرفت، بدهيد. حدود يك ماه و ده روز يا كمتر روزه قضا دارم. اگر مي شود بگيريد، اگر نه پول آن را بدهيد. اگر از خودم چيزي داشتم كه ندارم، به جبهه كمك كنيد. هر جا برايتان آسان تر بود، دفنم كنيد.
اما اين بار اميدوارم. «اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك»