جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ |۲۰ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 22, 2024
حجت الاسلام شفیع حلمی اصل

حوزه / موتور سیکلت بسیج را به خانه آورد. نصف شب یکی از اقوام می خواست به خانه اش برگردد، به شفیع گفت با موتور مرا برسان گفت: نمی توانم موتورسیلکت بیت المال است. یک ربع دیگر دوچرخه ای با خودش آورد و گفت بیا با این برو از دوستم امانت گرفتم.

به گزارش خبرگزاری «حوزه»دفتر زندگی حجت الاسلام شفیع حلمی اصل به سال 1342 در اردبیل چشم گشود. وقتی دوره راهنمایی را تمام کرد به دبیرستان صفوی اردبیل رفت و رشته انسانی را برگزید. سن کمی داشت ولی از فراست و استعداد سیاسی اجتماعی بالایی برخوردار بود.در همین ایام در جلسات محرمانه حامیان انقلاب و نشر اعلامیه های امام خمینی(ره) شرکت و فعالیت داشت. پس از اخذ دیپلم راه بزرگان دین از جمله پدربزرگ عالمش را پی گرفت و در قم شروع به آموختن دورس حوزوی کرد.

جبهه و شرکت در دفاع

شفیع قبل از رسیدن به سن سربازی از طریق بسیج به جبهه رفت و در عملیات های بدر، والفجر8 و کربلای چهار شرکت کرد. در والفجر 8 شیمیایی شد و عملیات کربلای چهار شفیع را کربلایی کرد. او به مدت کوتاهی در گردان تخریب لشکر 31 عاشورا به فرماندهی منصوب شد و در نهایت، اویل دی 1365 آخرین سطرهای زندگی اش را با قلم سرخ نگاشت.

تقید به دین

اذان می گفت، اشک می ریخت و با صدای اذانش دیگران را به شوق می آورد. در هوای گرم تابستان در منطقه برای خود سازی روزه می گرفت. از کودکی پیش نماز بچه ها بود. وقتی با خواندن کتاب شهید دستغیب فهمید که شطرنج حرام است، آنرا توی چاه ریخت.

نماز شب

مادرش می گوید: از پنجره دیدم کتش را رویش کشیده و کنار جانماز خوابیده. بعداً به او گفتم چرا همیشه روی زمین می خوابی؟ گفت: اگر این کار را نکنم نمی توانم برای نماز شب بیدار شوم.

همیشه می گفت: به خدا قسم اگر جلوی صدهزار نفر آدم نماز شب بخوانم، نمازم با نماز شبی که در خلوت می خوانم هیچ فرقی ندارد.

بیت المال

موتور سیکلت بسیج را به خانه آورد. نصف شب یکی از اقوام می خواست به خانه اش برگردد، به شفیع گفت با موتور مرا برسان گفت: نمی توانم موتورسیلکت بیت المال است. یک ربع دیگر دوچرخه ای با خودش آورد و گفت بیا با این برو از دوستم امانت گرفتم.

عاشق جبهه

آن قدر در جبهه می ماند که وقتی به اردبیل برمی گشت، به او گفتند: «مسافر»، جبهه خانه اش بود. می گفت: وقتی از جبهه به شهر برمی گردم، دلم می گیرد.

 خبر از شهادت

روزی دو جبهه شیرینی می خرد و به خانه عمویش می برد. عمو از او می پرسید چرا دو جعبه؟ شفیع گفته: یکی برای دیدتان می آورم و دیگری را هم به خاطر اینکه این بار شهید می شوم.

قبل از عملیات کربلای چهار از او پرسیدند آقا شفیع کی شربت شهادت را می خوری؟ با شوق گفت: دیگر وقتش است. سه چهار روز بعد شفیع شهید شد!!

من زنده ام

یکی از اقوام می گفت: در خواب دیدم که شفیع شهید شده و دفنش کردیم، وقتی برگشتیم دیدیم همراه ماست. گفتم شفیع!! ما که تو را الان دفن کردیم!! گفت: من زنده ام!

 

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha