به گزارش سرویس بینالملل خبرگزاری «حوزه» حجت الاسلام مهدی همازاده ابیانه از طلاب حوزه علمیه و رئیس دفتر طرح و برنامه مدرسه اسلامی هنر در صفحه شخصی خود در اینستاگرام به بیان خاطرات سفر علمی خود به آمریکا پرداخته است.
بخش ششم این سفرنامه تقدیم خوانندگان ارجمند می شود:
مسجد علی یکی از خوشحالی های ما بود
یکی از مراکز خوشحال کننده برای ما، مسجد علی بود؛ مسجد شیعیان مرکز نیوجرسی که عمدتا از هندیها و پاکستانیها تشکیل میشد.
همانطور که کالیفرنیا ایالت ایرانیهاست، در نیوجرسی هم هندی و پاکستانی زیاد میبینی. ساختمان مسجد رو با وام 8میلیون دلاری ساخته بودند؛ وامی که با کمکهای مردمی در حال تسویه کامل بود.
شاید بشه گفت بزرگترین و شیکترین مرکز اسلامی شیعی در شرق و مرکز امریکاست؛ سه طبقه با چندین تالار و سالن و... برای سخنرانیها و مراسم عقد و عروسی و مشاوره و کتابخانه و یک طبقه کامل با 12 کلاس بعنوان مدرسه معارف اسلامی (مدرسه جعفریه) که یکشنبه ها برای بچه های کلاس اول تا دوازدهم تشکیل میشه.
ما شبهای قدر و عاشورا برای سخنرانی و برنامه های مذهبی، بالتیمور دعوت بودیم، ولی دوستان نیوجرسی میگفتند حدود 3-4 هزار نفر در مراسم مسجد شرکت میکردند.
امام جماعت مسجد، سیدی پاکستانی الاصل و متولد امریکاست که قم درس خوانده و همین حالا هم به قم، رفت و آمد دارد.
یکبار ازش پرسیدم وقتی از ایران برمیگردی، توی فرودگاه امریکا اذیتت نمیکنن؟ گفت یکسری سؤالات تکراری درباره اهداف سفر و اشخاصی که با اونها دیدار داشتم، میپرسند و یکسری پاسخ تکراری هم دریافت میکنند. ولی دیگه در سخنرانیها و برگزاری مراسمات و...، کار خودش رو میکرد.
حال و هوای مجالس دینی هندی ها و ایرانی ها
فرهنگ عمومی مسلمانان هند و پاکستان، با ماها خیلی فرق داره. این تفاوت فرهنگی توی نحوه مراسمات و محتوای مقبول و...، خودش رو نشون میده. اونها به مباحثی مانند کرامات اهل بیت(ع) یا حکایات اخلاقی خارق العاده، خیلی علاقه داشتند و مباحث عقلی یا عرفانی (به معنای خاص اون) یا روشنفکری، چندان مشتری نداشت. شبیه وضعیت شهرستانهای کوچک خودمان بود. برخلاف جامعه ایرانیهای اونجا که نمیتونستند با برنامه های رایج مسجد، همراهی کنند.
ایرانیها به همین خاطر، یک جلسه اختصاصی در جمعه شبها داشتند که حدنصاب علمی بالایی داشت. یک دکترای ریاضیات در پرینستون که دو مدال المپیاد جهانی داشت، یک دکترای فیزیک پلاسما که او هم محقق دانشگاه پرینستون بود، یک دکترای الکترونیک که محقق شرکت بِل لبز بود، یک دکترای علوم کامپیوتر از دانشگاه کلمبیای نیویورک، یک خانم دکتر داروساز و داروخانه دار، چند دانشجوی دکتری راتگرز و... که غالبا به همراه خانواده ای تحصیلکرده در جلسه شرکت میکردند.
البته دانشجوی ایرانی در راتگرز و پرینستون زیاد بود، ولی یا وقت و علاقه شرکت در جلسات رو نداشتند، یا پارتیهای دانشجویی جمعه شبها رو ترجیح میدادند.
از ما هم دعوت کردند به جلسه ملحق بشیم، هر هفته قرائت چند صفحه همراه با تأملات و پرسشهای عمیق، و در نهایت یک سخنرانی پایانی که بصورت چرخشی بین دو سه نفر انجام میشد. چقدر این مباحثه ها جدی و دلچسب بود. و چقدر سطح و عمق سؤالات، بیشتر از سطح متداول حوزه های ماست.
ماجرای مدرسه رفتن زینب دخترم
با زینب به مدرسه ابتدایی منطقه مسکونی مان رفتیم. اول فرستادند دفتر پرستاری. خانم جاافتاده ای که سؤالات متعدد رو با حوصله و دقت، میپرسید و پاسخها رو در پرونده مخصوص زینب، یادداشت میکرد. از سوابق بیماریها گرفته، تا محدودیتهای غذایی، تا پیشینه واکسیناسیون و... راجع به غذا گفتم زینب از منزل غذا میاره و غذای مدرسه رو نمیخوره.
کارت ترجمه شده واکسنش رو هم با تعجب ورانداز کرد و گفت: همین؟ مطمئنید همه موارد، ترجمه شده؟ نگاه کردم و گفتم: بله. گفت: هفت تا واکسن دیگه هست که باید هرچه سریعتر بزنه.
خلاصه مجبور شدیم دوبار به کلینیک کودکان بریم تا هفت واکسن رو در دو قسط یک ماهه بزنه. ولی اونقدر به اطلاعاتی که دادیم مقید بودند که یکروز دیدم از مدرسه تماس گرفتند و همین خانم پرستار میگه جشن تولد یکی از بچه هاست و کیک آورده اند. زینب میتونه بخوره یا نه؟ گفتم البته که میتونه.
وسط سال تحصیلی بود و رابطه بچه ها با هم و با معلم هاشون شکل گرفته بود. از این مهمتر، آشنایی زینب با زبان انگلیسی در حد صفر بود.
به کلاس خانم رُز معرفی شدیم. ساعت 9 صبح بود و خانم رز داشت جلوی در ورودی کلاس دوم، از بچه هاش استقبال میکرد.
چقدر گرم و خوشرو، تحویل گرفت! زینب تنها دختر محجبه در کل اون مدرسه ابتدایی بود؛ مدرسه ای که البته تا مقطع سوم دبستان رو داشت. خانم رز بهمون اطمینان داد که حواسش به زینب خواهد بود.
ولی واقعا روزهای سختی بود برای زینب. بچه ای برونگرا با تعداد زیادی دوست در ایران، حالا حتی نمیتونست دو تا جمله با کسی صحبت کنه یا حرف کسی رو بفهمه. تنهایی پررنگ و احساس افسردگی، کاملا سنگینی میکرد.
سه چهار ماه طول کشید تا زینب راه افتاد. در تمام این مدت و بعد از اون، زینب رو مدام تشویق میکردند. جایزه دانش آموز نمونه کلاس رو بهش میدادند، مبصر کلاس میشد، چون ریاضیات و هنر، وابستگی زیادی به زبان نداشت، نمراتی عالی و تشویق عمومی در این درسها دریافت میکرد،... خلاصه اونقدر محبت و اعتماد بنفس از طرف معلم به این بچه تزریق شد که هیچوقت ناامید نباشه.
البته کلاس فوق العاده زبان با معلم اختصاصی و فضای سرشار از بازی و سرگرمی در متن کلاسها و برنامه ها، حسّی رو در زینب ایجاد کرده بود که حضور در مدرسه رو واقعا دوست داشت. دو جلسه کلاس هنر در هفته، بصورت جدّی و با معلم جداگانه، امکانات و فضای ورزشی عالی، آموزشهای جذاب علوم تجربی، و اظهار محبتهای سرشار خانم معلم اصلی، زینب رو وابسته کرده بود؛ مثل رفتن به یک پارک.
هرچند که برخوردهای سرد بچه ها - که بین خودشون هم تقریبا همین طور بودند - و برخی دشمنیهای بچهگانه در مواجهه با دختری که مثل لال و کرها ناتوان می نمود، اسباب اشک و آه هر هفته زینب در دوسه ماه اول بود.
مقایسه متوسط زندگی در آمریکا با ایران
ماه اول که گواهینامه نداشتم، کارهای دانشگاه و خرید و... رو از آژانس تلفنی و اپلیکیشن "اوبِر" راه مینداختم. اوبر شبیه اسنپ خودمون بود. نسبت به آژانسها ارزونتر میشد؛ گاهی تا نصف قیمت.
مجبور بودیم برای خرید به فروشگاههای بزرگی بریم که همه چیز داشتند؛ چون اصلا فروشگاههای کوچک و تخصصی، دور و بر ما نبود. خیلی از جاهای امریکا، اینطوریه.
نزدیکترین مجتمع فروشگاهی، حدود 3کیلومتر فاصله داشت و کرایه رفت و برگشتش، 26دلار میشد.
خرید زندگی روزمره، چیزی حدود 250 دلار برای هرهفته در میومد. البته فقط خوراک و پوشاک. با احتساب کرایه ها و اجاره منزل، بیمه های سلامت و خودرو، سوخت و انرژی و...، ماهانه بین چهار تا پنج هزار دلار برای خانواده 4 نفره خرج داشتیم.
این البته در ایالتهای مختلف میتونست تا 30درصد نوسان داشته باشه و نیوجرسی هم جزو ایالتهای گرون بود. تازه ما در حدّی پایینتر از سطح زندگیمون در ایران، روزگار میگذروندیم. با اینکه سطح زندگی ایران هم در حدّ متوسط قم بود.
درآمد خالص طبقه متوسط امریکا، بین 4 تا 5 هزار دلار در ماه بود و این یعنی سطح زندگی متوسط مردم، نباید از سطح زندگی متوسط ایران بالاتر باشه. در کمال تعجب همینطور بود. ما منازل و سبک زندگی خانواده های بسیاری رو از نزدیک مشاهده کردیم و اکثر اونها کمابیش مثل ما بودند.
کارمندان، معلمان، شغلهای خدماتی و فنّی در بنگاههای کوچک، و... خلاصه هرآنچه در سطح طبقه متوسط اقتصادی به حساب میاد، میزان درآمد و سطح زندگی و رفاهشون، به همین ترتیب بود.
البته طبقه ثروتمند و بالاتر (طبقه میلیاردرها)، خیلی اوضاع متفاوتی داشتند. یک مهندس موفق، یک مدیر شرکت تجاری یا فنّی بزرگ، یک استاد دانشگاه، یک صاحب منصب بالای حکومتی، و... حدود 150 هزار تا چند میلیون دلار در سال، درآمد داشتند و فاصله زندگیشون خیلی متفاوت بود.
حتی بچه های ایرانی که فارغ التحصیلان دکتری از اونجا بودند و توی شرکتهای مختلف کار میکردند، اوضاع زندگیشون تعریفی نداشت. معمولا سور و سات و خوشگذرونی رو میگذاشتند برای تعطیلات و سفر به ایران تا درآمد دلاری رو بصورت ریالی در تفریحگاههای ایران خرج کنند.
با چندنفر از اونها درباره مزایای اقامت در امریکا و شرایط بازگشت به ایران، همصحبت شدم. از قول خودشون و اکثر همتایانشون نقل میکردند که اگر سلسله مراتب بر اساس شایستگی علمی باشه، یا اگر امکانات پژوهشی و مالی در حدّ نصف امریکا در اختیارشون قرار بگیره، حاضرند برگردند.
هرچند که بعضیهاشون درددلها و تجربه هایی از برخوردهای تلخ و تنگ داشتند که شنیدنی بود.
این فقط شامل جامعه ایرانیهای تحصیلکرده نبود، یکبار که جوانی هندی تبار، از طریق تاکسی اوبر، سوارم کرده بود میگفت مادر و پدر من پزشک هستند و خونه بزرگ چندطبقه ما در هند، دو تا خدمتگزار و یک آشپز داشت. در حالیکه اینجا توی یک خونه 70 متری زندگی میکنیم. علتش رو در دو چیز خلاصه میکرد: فضای باز امریکا و پرستیژ اجتماعی امریکانشینان در هند.