اشاره؛
در دنیای معاصر، نقش علمای دین در فعالیت های اجتماعی و سیاسی غیرقابل انکار است. یکی از شخصیتهای بارز در این عرصه، آیتالله مسعودی خمینی است که در این مصاحبه، فرصت یافتهایم تا به بررسی زندگی و فعالیتهای ایشان بپردازیم. از دشواریهای دوران طلبگی و چالشهای آن زمان تا خاطرات شیرین همراهی با بزرگان دین و نقشآفرینی در رویدادهای مهم قم، موضوعاتی است که در این گفتوگو به آنها خواهیم پرداخت.
بسم الله الرحمن الرحیم
حوزه نیوز - ما بر اساس رسالتی که بر دوش رسانهی حوزه داریم، خدمت بزرگان حوزه میرسیم تا یک گپ و گفت صمیمی با این بزرگواران داشته باشیم. امروز هم خدمت شما رسیدیم تا گوشهای از زندگی جنابعالی را به تصویر بکشیم. بحمدالله سوابق زیادی دارید؛ از مباحث تدریس گرفته تا همراهی با مرحوم حضرت آیتالله بهجت، تشکیل و عضویت در جامعهی مدرسین، تولیت حرم مطهر حضرت فاطمهی معصومه (س) و بسیاری از مباحث دیگر.
* نخست از دوران کودکی و والدین خود برای ما تعریف کنید.
آیت الله مسعودی خمینی - بسم الله الرحمن الرحیم. بنده علی اکبر مسعودی خمینی فرزند غلامعلی مسعودی در خمین متولد شدم.
اگر بخواهم در مورد زندگیام صحبت کنم، جریان زندگی بنده خیلی مفصل است و به صورت مختصر عرض میکنم.
زمانی که در گلپایگان یک وضعیت بدی از نظر اوضاع اقتصادی پیش آمد، پدرم در حوالی سن بیست سالگی از گلپایگان به خمین مهاجرت میکند.
زمانی که به خمین آمدند، ازدواج کردند و به خاطر قحطی که در گلپایگان واقع شده بود، در آنجا ماندگار شدند. ایشان زندگی سادهای داشتند، نه اینکه زندگیشان خیلی مفصل باشد.
کار پدرم قنادی بود، شیرینی میپخت و ما در زندگی با مشکل روبهرو بودیم و بنده به سن حدود ۱۴ سالگی رسیدم، به پدرم گفتم که الان نزدیک پیری شماست و باید به شما کمک کنم.
ایشان بیسواد بود و حتی حروف الفبا را هم بلد نبود.
پدرم گفت: علیاکبر! تو پسر من هستی و من در امور کار و کمک به خانه، به طور کلی از شما صرفنظر کردم و به دنبال علم برو.
گفتم: شما کسی را ندارید و من باید بیایم و برای شما کار کنم. ایشان گفت: خیر؛ شما حتما باید درس بخوانید. بنده قبل از ورود به حوزه، به مکتبخانه می رفتم؛ مکتبخانه ای که امام خمینی (ره) هم به آن مکتبخانه رفته بود.
شخصی به نام ملا ابوالقاسمی بود که مکتب داشت و درس قرآن و سایر دروس را میگفت. خود آن مکتبهای سابق هم بحثی دارد که چطور مینوشتند و چطور تدریس میکردند و تدریس آنجا چطور بود.
اولین جملهای که به بچه میگفتند این بود که میگفتند: بگو «هو الفتاح العلیم»؛ ما مجبور بودیم هر گاه به آنجا میرفتیم ابتدا بگوییم «سلامٌ علیکم، هو الفتاح العلیم»، یعنی کلید کارهای مشکل دست خداست. خود همین جمله چقدر اثر داشت، خدا میداند.
امام(ره) هم نزد ملا ابوالقاسم قرآن خوانده بود. ما هم بعد از هشت سال به آنجا رفتیم و قرآن خواندن را یاد گرفتیم.
جریان خواندن قرآن در مکتبخانه خیلی جالب بود. وقتی به «الحمد» میرسیدیم، آن معلم ما «سَر الحمدی» میگرفت. معنای «سرالحمدی» این بود که این آقایی که به الحمد رسیده بود، با ۵ تا بچه به خانهی آن کسی که به الحمد رسیده بود، میرفتند و آنجا یک جشنی میگرفتند، چون او به اینجا رسیده که الحمد بخواند.
مقام کسی که قل هو الله خوانده بود، یقینا بالاتر از این ها بود، حیف که دیگر این مدل مراسمات وجود ندارد.
از مکتب ملا ابوالقاسمی مستقیما به کلاس پنجم رفتیم. چون تمام دروس قبل و قرآن را در مکتبخانه خوانده بودیم.
من حدود ۱۴ ساله شدم که پدرم گفت: شما به قم برو.
به پدرم گفتم: اگر بخواهم به قم بروم، زندگی میخواهد، کار و پول میخواهد که ما نداریم.
گفت: پس اول به اراک برو، چند سالی در اراک باش و من هر چه توانستم و داشته باشم برای تو میفرستم و بنده به اراک رفتم.
حدود یک و نیم سال در مدرسهی سپهدار اراک که امام خمینی (ره) آنجا ساکن بودند، «حاشیهی ملا عبدالله» را خواندیم و بعد از آن قصد رفتن به قم کردم.
وقتی به قم برای گرفتن حجره آمدم، هیچ جا اتاقی نمیدادند. در مدرسهی دارالشفاء یک اتاقی بود که بسیار خرابه بود. بنده به آنجا رفتم و گفتند که اینجا جا هست و سپس به قم آمدم.
حوزه نیوز - این ماجرا مربوط به چه سالی است؟
آیت الله مسعودی خمینی - خاطرم نیست که چه سالی بود، من حدود ۱۵ ساله بودم. بنده ۱۳۱۰ متولد شدهام و این اتفاقات تقریبا برای سال ۱۳۲۵ بود.
یک سال در آنجا با مشکلات فراوان زندگی کردم که مدرسهی حجتیه ساخته شد و بنده در آنجا اتاق گرفتم و به مدرسهی حجتیه رفتم.
مدرسهی حجتیه مدرسهی جالبی بود. آنجا علما و بزرگان هم حاضر بودند. وقتی به آنجا رفتم، بعد از مدت کمی با مرحوم آقای مصباح و آقایان بهجتیها (علی بهجتی و محمدحسین بهجتی) دو شاعر بزرگی که فوت شدند - بودم و چهار سال با آنها در این اتاق زندگی کردم. بعد از چهار سال به یاد ندارم که آنها یا ازدواج کردند و یا به یک حجرهی دیگری رفتند.
وقتی از اراک به قم آمدم، «معالم» و «حاشیه» و سایر دروس را خواندم. وقتی به اینجا آمدم، آقا میرزا جعفر تبریزی در مسجدی بود که ما الحمدلله آن را خراب کردیم و جزو حرم افتاد و ایشان در این مسجد معالم تدریس میکرد.
من معالم را خوانده بودم، ولی به معالم ایشان رفتم تا ببینم که چطور است و دیدم که معالم ایشان بهتر از آن چیزی است که خواندم.
یک جریانی در اینجا دارم که بد نیست برای آقایان بگویم.
یک روز آیت الله سبحانی که درس میگفت، فرمود: هر کس صحیحِ این عبارت که میگویم را بخواند، من یک جایزه به او میدهم. این عبارت را که خواند، من درست خواندم. ایشان گفت: شما یک جایزه از من طلبکار هستید. این جایزه رفت تا اینکه ایشان به مرجعیت رسیدند.
بنده یکی از کتابهای حوزه را نزد ایشان خواندم و یک روز نزد ایشان رفتم و گفتم: آقا! شما آن زمان گفتید که به من جایزه میدهید و ندادید و الان باید بدهید. گفت: الان سی و چند سال گذشته است.
گفتم: شما قول دادید که بدهید. آقای سبحانی هم که واقعا مرد جالبی است، پاسخ داد که من برای شما دعای سلامتی میکنم.
حوزه نیوز - متشکریم. حاجآقا از وضعیت زندگی طلبگی و مشکلاتی که در آن زمان بود، برای ما بفرمایید.
آیت الله مسعودی خمینی - اولا مشکلاتی که در آن زمان وجود داشت، یکی، دو تا نبود.
یک مشکلات زندگی بود که من بعد از اینکه نزد آقای بروجردی امتحان دادم، ماهی ۱۴ یا ۱۵ تومان، آن هم با امتحانی که داده بودم و قبول شده بودم و شاید یک مقداری هم تشویق کردند را برای من میدادند.
باید یک ماه زندگی را با ۱۴ تومان میگذراندیم. مشکلات فراوانی داشتیم. از جمله مشکلات، مشکل خرید کتب درسی بود.
مثلا بنده کتابی را با مبلغ ۲ تومان خریدم و ۲ تومان را نداشتم که بدهم و باید با دوستانم یک کتاب میخریدیم و استفاده میکردیم.
پول نداشتیم که کتاب بخریم، حتما باید در کتابخانه مطالعه میکردیم. زندگیها خیلی ساده بود و طلبهها هم در مضیقه بودند.
آقایان هم هر کاری میتوانستند انجام میدادند، ولی با این همه، مشکلات زیاد بود.
زمان مرحوم حاج شیخ بود و بعد آقای بروجردی آمدند، این دوره هم گذشت و زمان آقای خمینی شد و در این ایام بود که مرحوم آقای بهجت و بقیه علما آمدند.
اینها زمانهای خیلی طولانی است که هر کدام یک مسئلهی فراوان دارد و یک عمر نیاز دارد که بگویم. مثلا حاجآقا رضا، آقا سید صفی معروف که فوت شد، از نیکان روزگار بود.
بنده یک روز ایشان را در منزل دیدم و گفت: من الان پولی برای خرید چایی ندارم و چایی نداریم که درست کنیم. حاجآقای سید صفی از اوتاد روزگار بود، اما زندگی اینطور بود و وضعیت طلبگی بسیار مشکل بود. قبل از آن هم زمان مرحوم حاج شیخ عبدالکریم بود.
پهلوی ملعون هم طلاب را خیلی اذیت میکرد و خدا میداند که چقدر عمامهها را از بین برد.
امام میفرمود که ما روزها به باغات اطراف برای مطالعه و درس و بحث میرفتیم و شبها به قم برمیگشتیم، برای اینکه افراد رضاشاه میآمدند و عمامهها را میگرفتند و اذیت میکردند. این مسائل بود که الحمدلله آنها تمام شد.
حوزه نیوز - حاجآقا! آن زمان مثل طلبههای امروز نبود که یک حجره و یک صبحانه و ناهار و شام باشد؟ یعنی کلا همه چیز با خود طلاب بود.
آیت الله مسعودی خمینی - بله، هیچی نبود. آش هم به آدم نمیدادند.
حوزه نیوز - با همان شهریهی کمی که داشتید، باید یک ماه را میگذرانید. درسته؟
آیت الله مسعودی خمینی - بله. ما در خمین که بودیم، پدر هر چند ماهی یک بار مثلا ۱۰ یا ۱۵ تومان میفرستاد.
آنها هم خودشان ساده زندگی میکردند، ولی در عین حال این کارها را هم میکردند. بنده اخیرا در کتابهایم دیدم که پدرم در ۷۰ سال قبل یک نامهای را نوشته است که «علیاکبر! شما با همین زندگی، زندگی کن؛ من حدود ۱۰ تومان پول تهیه کردهام و برای شما میفرستم، بیشتر از این ندارم».
این نامه را اکنون تابلو کردهام و در اتاقم نگه داشتهام.
خلاصه اینکه زندگی در آن ایام مشکلات خاص خودش را داشت و طلبهها هم خیلی ناراحت بودند. آن زمان اگر درس خارج امتحان میدادید، آقای بروجردی و سایرین مراجع و علما روی هم رفته، ۴۰ تومان میدادند؛ برای کسی که دو تا بچه و زن دارد، ۴۰ تومان پولی نبود.
حوزه نیوز - چه سالی ازدواج کردید؟ از داستان ازدواجتان برای ما بفرمایید.
آیت الله مسعودی خمینی - بنده تا حدود ۲۵ سالگی در اراک و قم بودم و در سن ۲۵ سالگی به خمین رفتم و به پدرم گفتم: قصد ازدواج دارم؛ چه کنم؟
این هم داستان شنیدنی دارد. خب طلبه اهل خمین بودیم و آقایان هم با ما خوب بودند.
در همسایگی منزلی که ما مینشستیم، خانوادهای از جای دیگر آمده بودند و در آنجا ساکن شدند؛ چون منزلشان خراب شده بود و طول میکشید که تعمیر شود.
بنده یک عمهای داشتم که به من گفت: علیاکبر! این خانواده ای که در اینجا ساکن هستند، یک دخترخانم خیلی محجبهی خوبی دارند. میخواهی برای تو به خواستگاری بروم؟
پاسخ دادم: آخر من چیزی ندارم، من یک دست لباس هم ندارم. گفت: حالا شما فکر کن، گمان میکنم خوب باشد.
گفتم: اینها پولدار هستند، وضعیتشان خوب است، جای دیگر هستند، اینجا نیستند. گفت: حالا شما مورد را ببینید، بعدا راجع به این مسائل صحبت میکنیم، بنده هم رفتم و دیدم.
پدر ایشان فوت شده بود و برادرشان متصدی امورشان بود. با خودم فکر کردم که با برادرشان مطرح میکنم و اگر جواب مثبت داد که خیلی عالی است.
خانواده خانم از سادات بودند. برادر او مغازهای داشت، به مغازهی او رفتم و گفتم: آقا سید! به پستوی مغازه بیایید، من با شما کار دارم.
گفت: خدایا! این آخوند در پستوی مغازه با من چه کاری دارد؟!
گفتم: من پسر فلانی هستم، پدر من قناد است و یک زندگی مختصری دارد، خود من هم طلبه هستم.
من در فکر بودم که ازدواج کنم و میخواهم از خواهر شما خواستگاری کنم. اگر جوابتان مثبت است که همینجا بگویید و اگر منفی است، من میروم.
ایشان یک مقداری فکر کرد و گفت: حالا که شما صادقانه گفتید، جواب من مثبت است.
گفتم: آقا سید! من هیچی ندارم و وضع مالیام تعریفی ندارد؛ گفت: خدا درست میکند. من خودم ماهی بیست تومان دارم و به تو میدهم.
بنده به عمهام گفتم: پیگیری کن تا ببینیم که جوابشان چیست. بعد از آن عمه ام به ما گفت: شما دخترخانم را در فلان موقعیت ببین.
ما که به وعده دیدار رفتیم، دیدیم که ایشان از سادات محترم بودند. بعد از آن به عمه جواب دادم که من پسندیدم؛ فقط پیگیری کنید که جواب ایشان در مورد ما چیست.
عمه ما هم به ایشان گفته بود که دخترخانم! یک طلبهای در اینجا هست که این قیافه و خصوصیات را دارد؛ میخواهد ازدواج کند؛ به برادرتان هم گفتهاند و نظر ایشان هم مثبت است؛ شما فکرهایتان را بکنید و به ما جواب بدهید.
ایشان هم گفته بود که جواب من مثبت است و بنده حاج آقا را در مسجد دیدم و پسند کردم.
باور کنید ما دست خالی ازدواج کردیم و حدود ۳ ماه بعد از ازدواج هم به قم آمدیم.
در راه که به قم میآمدیم، چند نفر آمدند و نفری ۱۰ تومان به ما هدیه دادند و بنده ۳۰ تومان پول داشتم. با همان ۳۰ تومان یک منزلی اجاره کرده و زندگی را شروع کردیم. حالا اینکه زندگی چطور شروع شده است، بماند.
حوزه نیوز - حاصل این ازدواج چند فرزند و نوه است؟
آیت الله مسعودی خمینی - ما سه دختر و سه پسر داریم. همه فرزندانم ازدواج کردند و حدود ۲۱ نوه و نتیجه دارم.
حوزه نیوز - ماشاءالله. حاجآقا! نوه شیرینتر است یا پسر؟
آیت الله مسعودی خمینی - هر دو شیرین است، ولی نوه خیلی شیرین است، البته نتیجه هم دارم؛ واقعا زندگی یک جریان تاریخی است.
حوزه نیوز - ممنونم؛ چه سالی و به دست کدام بزرگوار ملبس شدید؟
آیت الله مسعودی خمینی - بنده وقتی به اراک رفتم، حدود یک و نیم سال در اراک بودم و در آنجا به دست یک سید بزرگواری به نام آقا سید علی معمم شدم که برای ما حاشیه میگفت. حاشیه را که خواندیم به دست ایشان معمم شدم.
بعد از یک و نیم سال معمم به خمین رفتم و از آنجا هم معمم به قم آمدم.
حوزه نیوز - از اساتیدتان برای ما نام بردید. میخواهم یک خصوصیت یا خاطرهای که از اساتیدتان مثل آیتالله بروجردی یا خود حضرت امام یا سایرین در خاطر دارید، برای ما بفرمایید.
آیت الله مسعودی خمینی - وقتی به قم آمدیم، اساتید فراوانی داشتیم. اساتید لمعه، کفایه و خارج بوده و خیلی هم اساتید خوبی بودند. خاطراتی که بیشتر دارم از زمانی است که با امام آشنا شدم. بنده چون اهل خمین بودم، وقتی آمدم، ۴ سال قبل از انقلاب با امام آشنا بودم و به صورت مستمر رفت و آمد داشتم.
در این رفت و آمدها اگر امام بعضی کارها را در خمین داشتند انجام میدادم. آنچه که میتوانم بگویم اساتیدی که من داشتم مثل آقای بهجت، آقای تبریزی یا اساتید قبلی که صرف را خدمتشان میخواندیم، این آقایان از نظر اخلاقی واقعا انسانهای درجه یکی بودند. همهی آنها با اخلاق و با فهم و درک بالایی بودند.
یکی از این اساتید بنده آقای مجاهدی بودند که بنده نزد ایشان مکاسب خواندهام. پسر ایشان الان شاعر است و این آقای مجاهدی شاعر، پسر آن آقای مجاهدی است.
به رسم طلبه ها که پس از اتمام درس همراه استاد رفته و سؤالات شان را می پرسیدند، بنده نیز وقتی ایشان میخواست به خانه برود، از او سؤالاتی میکردم که؛ مثلا ما چه کنیم که بهتر درس بخوانیم؟ ایشان هم برای من میگفت که زندگی طلبگی زندگی بسیار سادهای است و ممکن است بعضی شبها نان هم نداشته باشید، خیلی ناراحت نباشید، حالا نان نمیخورید، به جای آن انشاءالله به بهشت میروید و پلو میخورید. یک آقای اینچنینی بودند.
یکی از اساتید ما آیت الله بهجت بود و بنده و آقای مصباح ۱۲ سال به درس خارج آقای بهجت می رفتیم. ایشان وقتی میخواست درس بگوید، ابتدا یک روایت کوتاهی را میخواند و آن را معنا میکرد و بعد درس را شروع میکرد.
انسان اگر چندین سال هم عمر کند، به قول ایشان باید بمیرد، مُردن در کار است، اینطور نیست که ما تا آخر اهل دنیا هستیم؛ اما روزگار آنجا غیر از روزگار اینجاست. به نحوی میگفتند که خیال میکردیم اینها دارند آنجا را میبینند و برای ما بیان میکنند. مثل خود امام که گاهی اوقات جملات خیلی جالبی داشتند.
من یک روز گفتم: آقا! اینکه گفتهاند رسولالله(ص) زیباتر از یوسف(ع) است یعنی چه؟ یعنی از نظر وضعیت قیافه و اینها؟ ایشان فرمودند: یوسف(ع) بسیار زیبا بود، ولی رسول گرامی اسلام(ص) ما غیر از زیبایی، بسیار بانمک بودند. اینها یک مسائلی بود که با آقای خمینی در میان میگذاشتم.
ایشان خیلی چیزها را برای من گفتند که من یادداشت کردهام، ولی الان همه را در خاطر ندارم.
بنده با آقای مصباح در زمان رفتن به درس آیت الله بهجت، در کوچهای میرفتیم و با هم بحث میکردیم. یک روز از آقای بهجت صحبت کردم. آقای مصباح هم تعریف میکرد. به محض اینکه ما به خانه ایشان رفتیم و نشستیم، ایشان گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خیلی هم آدم خوبی نیست، شما فکر کردهاید که آدم خوبی است. نه خیر، آدم خیلی خوبی هم نیست، ولی انشاءالله امیدوارم که خوب شود».
من به پهلوی مصباح زدم و گفتم: آقای مصباح! مثل اینکه وقتی ما داشتیم حرف میزدیم، ایشان کنار ما بود. آقای مصباح گفت: آقا! کجایش را دیدهای؟ گفتم: ما که ندیدهایم.
گفت: آقای بهجت یک آدم عادی نیست، آقای بهجت ۳۰ سال است که در حال مراقبه است و از شاگردان مرحوم آقای قاضی بوده است؛ همانطور که علامه طباطبایی هم شاگرد ایشان بودند.
ما برای درس اسفار و درس قرآن خدمت علامه طباطبایی بودیم. یک روز بعد از درس فلسفهشان، علامه که داشت میرفت، من هم خدمت ایشان رفتم. همینطور که راه میرفتیم، گفتم: آقا! دنیا چطوری است؟ این دنیا یعنی چه؟ میشود که آدم دنیا را ببیند؟ ایشان فرمود: امشب دنیا را میبینی.
من گفتم: خدایا! امشب دنیا را میبینم؟! جریان چیست؟!
ایشان رفت و شب شد. من به خانه رفتم و خوابیدم. خواب دیدم که رودخانهی قم پر از آب گلآلود است و دارد میرود. من در این رودخانه شنا میکنم که خودم را از این رودخانه به ساحل برسانم.
نگاه کردم و دیدم که سرتاسر بدن من ریسمانهای نازک و کلفت چسبیده است و من باید تمام این ریسمانها را بِبُرّم تا از این آب گلآلود خلاصی پیدا کنم.
در ضمن اینکه ریسمان اولی را میبُریدم، ریسمان دیگری میآمد، وقتی این یکی را میبُریدم، یکی دیگر پیدا میشد.
از خواب بیدار شدم؛ فردای آن روز به درس رفتیم. درس تمام شد و من بیرون آمدم. علامه من را صدا کرد و فرمود: دنیا را دیدی؟ بدون اینکه من صحبتی کنم. اصلا و ابدا حرفی نزدم. اینها را برای هر کسی که بگوییم، خیال میکند که من دارم یک چیزهایی میبافم، ولی واقعیت دارد.
گفت: دنیا را دیدی؟ به این دنیا میگویند. من به فکر دو تا شعری از یکی از شعرا افتادم «بدنامی حیات دو روز نبود بیش / گویم کلیم با تو که آن هم چه سان گذشت / یک روز صرف بستن دل شد به این و آن / روز دگر به کَندن دل ز این و آن گذشت».
کلیم کاشانی یک غزل گفته و این دو بیت از آن است. همانجا این دو بیت را به یاد آوردم و میخواستم به آقای علامه بگویم که ایشان داخل منزل رفت و من هم برگشتم و این شعرها را هم فراموش کردم که بگویم.
حوزه نیوز - حاجآقا! چند بار دیدم که از مرحوم آیتالله مصباح نام بردید. خیلی با ایشان رفاقت داشتید؟
آیت الله مسعودی خمینی - بله؛ ما حدود ۴۰ سال صبح تا غروب با هم بودیم.
حوزه نیوز - از شخصیت مرحوم آیتالله مصباح برای ما بفرمایید.
آیت الله مسعودی خمینی - زمانی که ما به مدرسهی حجتیه آمدیم، بنده و آقای مصباح و آقا شیخ محمدحسین بهجتی شفق و برادر ایشان آقا شیخ علی آقا با هم بودیم.
ما چهار نفر در یک اتاق بودیم و به درس میرفتیم و میآمدیم. آقای مصباح واقعا انسان باصفایی بود. اگر بگویند مصداق بارز کسی که دروغ نمیگوید را نشان دهید، میتوان گفت که این فرد، آقای مصباح بوده است.
او اصلا بلد نبود دروغ یعنی چه؛ اینقدر آدم سالم، ساده و صافی بود. من از ایشان خیلی استفاده میکردم و در خدمت ایشان بودم. تقریبا میتوان گفت که آقای مصباح هم یکی از نوابغی بود که در زمان حیاتش کمتر شناخته شد.
ایشان مرد بسیار جالبی بود. یک شب من بیدار شدم و دیدم که آقای مصباح نیست. حدود سه ربع یا یک ساعت به اذان صبح مانده بود. در مدرسهی حجتیه بودیم و با خودم میگفتم که کجا رفته است. به مسجد مدرسهی حجتیه رفتم و دیدم که آقای مصباح در آنجا سرش را بر سجده گذاشته بود و گریه میکرد.
آدم اینطوری الان کم است و یا شاید نداریم. خداوند متعال را به همهی اولیاء و انبیاء قسم میدهم که ایشان را در بهترین جای بهشتش جا دهد و ما را هم عاقبت بخیر کند.
حوزه نیوز - امام موسی صدر هم از اساتید شما بودند؟
آیت الله مسعودی خمینی - بله، بنده جلد اول لمعه را نزد ایشان خواندم و اخلاق ایشان هم برای من خیلی سرمشق بود. وقتی میآمد به یکایک شاگردان سلام میکرد، دست میداد، صحبت میکرد. خیلی هم خوب درس میگفت و بنده کتاب طهارت را نزد ایشان خواندم. البته من تنها نبودم، ده یا بیست نفری در همین مسجد محمدیه بودند که خودم آن مسجد را خراب کردم و جزو حرم انداختیم.
الان هم هنوز مسجد است، فقط ما دیوارش را برداشتیم و جزو حرم کردیم. همین شبستانی که هست، این طرف که بیایید تابلو زدهایم: مسجد محمدیه. در اینجا درس میگفتند و خیلی هم مرد شاخصی بودند.
حوزه نیوز - کمی از همراهیتان با امام برای ما بفرمایید.
آیت الله مسعودی خمینی - بله؛ وقتی که به قم آمدم، عرض کردم با امام(ره) رابطه داشتم. گاهی اوقات روزهای جمعه و یا روزهای تعطیل خدمت ایشان میرفتم. امام یک جعبهی پرتقالی داشت که روی آن پارچه میکشید و به عنوان میز مطالعه از آن استفاده میکرد. بنده هر چه قدر به ایشان گفتم: من یک میز کوچک برای شما تهیه کنم، گفت: نه، نمیخواهم. یک میز کوچک زیبا درست کردم و آوردم. او قبول نکرد و بنده آن را تا همین اواخر داشتم.
آقای خمینی کسی بود که به جای امضا، مهر میکردند. معمولا اینطور بود که یک آبی یا آب دهانی به این مُهر میزدند که خیس باشد. من به ایشان گفتم: آقاجان! من میخواهم یک چیزی برای شما تهیه کنم که آن مُهر را آنجا بزنید. گفتند: برای چه!؟
استامپ تازه آمده بود، من یک استامپ خریدم و خدمت ایشان دادم و مُهر هم گرفتم و گفتم: آقا! این مُهر را اینجا میزنیم. گفتند: خیلی خوب است، خیلی خوب است. این را از کجا یاد گرفتی؟ گفتم: خلاصه یاد گرفتم و خدمت شما آوردم. گفتند: خدا عمرت دهد، مرا راحت کردی، من میخواستم دائم با دهانم این را خیس کنم. مهر را در استامپ زدند و استفاده کردند.
اخلاق ایشان این بود که صبح که میشد، پای مطالعه میآمد و تا ظهر مطالعه میکرد. با هیچکس جز کتاب و مطالعه رابطهای نداشت.
قبل از انقلاب یک روز در اتاق امام نشسته بودم و یک نفر در زد. پشت در رفتم و گفتم: کیه؟ جواب داد: من از رفسنجان آمدهام. در را باز کردم، او را شناختم، چون به رفسنجان و سیرجان میرفتم و میآمدم.
گفت: من مختصر پولی از سهم امام دارم و میخواهم خدمت ایشان بدهم. من به ایشان گفتم: یک آقایی از رفسنجان آمده و میگوید که میخواهم خدمت شما باشم. گفتند بگو داخل بیایند. ایشان پولهایش را درآورد، آن روز ۱ میلیون تومان بود.
فکر میکنم چهار سال قبل از انقلاب بود، حدود سالهای ۵۲ یا ۵۳ بود. آن زمان ۱ میلیون تومان پول زیادی بود.
آن مبلغ را نزد ایشان گذاشتند و ایشان به من فرمودند: شما بشمار. نمیدانم ۱ تومانی، ۲ تومانی یا ۵ قرانی بود، به یاد ندارم، دقیق شمردم و خدمت ایشان گذاشتم و گفتم: بله، یک میلیون تومان است.
حالا شما دقت کنید. این شخصی که از رفسنجان آمده بود و وضعیت خیلی خوبی داشت، به امام خمینی (ره) گفت: آقا! شما یک تومان از پولهای خودتان به من تبرّکی بدهید.
ایشان فرمود: من پولی که به شما بدهم ندارم. اینها مال طلبههاست.
من چهار سال خدمت ایشان بودم، یک ریال پول به من نداد. خیال نکنند که من در آنجا بودم ماهیانه چقدر میگرفتم، یک ریال هم نداد. به اندازه زندگی خودش داشت، اضافهتر از زندگی نداشت، تا زمانی که الحمدلله به مرجعیت رسیدند و بعد هم پول میداد.
بعد از این جریان، با آن آقایی که یک میلیون تومان سهم امام داد، بیرون آمدیم، سجده کرد و گفت: من خدا را شکر میکنم در زمان کسی بودم که یک میلیون تومان دادم و یک تومان هم به من نداد. من این را شکر میکنم که در این زمان آمدم.
حوزه نیوز - اولین بار کجا با امام آشنا شدید؟ درس ایشان بود؟
آیت الله مسعودی خمینی - وقتی به قم آمدیم، به درس خارج رسیدیم. وقتی به درس خارج ایشان رفتیم، بعد از درس خدمت ایشان رفتم و گفتم که من طلبهی خمین هستم. اگر زمانی فرمایش یا کاری برای اخویتان آقای پسندیده داشتید، من آماده هستم که وقتی به خمین میروم انجام دهم.
فرمودند: عیبی ندارد، باشد. این تمام شد تا در تابستان به خمین رفتیم. ما با برادر امام، آقای پسندیده رفت و آمد زیادی داشتیم.
وقتی میخواستم بیایم، ایشان به من مختصری پول داد و گفت که این را به حاجآقا روح الله بدهید.
من آمدم و بعد از درسشان به ایشان دادم. از آنجا سلام کردیم و تعارف کردیم و گفتم: آقا! تابستان است، شما هر تابستان به این طرف و آن طرف میروید، یک تابستان به خمین برویم. حالا ایشان چه جوابی داده باشد خوب است؟
ایشان فرمودند: یعنی دسته درآوریم و به خمین برویم؟ میدانید که منظور از دسته، همان دستههای سینهزنی است. معنای این حرف ایشان این است که منظور شما این بوده که ما به آنجا برویم و بساطی پهن کنیم؟ اینطوری بودند. امام انسان عجیب و غریبی بود.
حوزه نیوز - حاجآقا! جنابعالی جزو مؤسسین جامعه مدرسین بودید؛ کمی از تاریخچهی جامعهی مدرسین برای ما بفرمایید.
آیت الله مسعودی خمینی - بله، جریان جامعهی مدرسین جریان بسیار مفصلی است که نه من حال دارم بیان کنم و نه شما حال دارید گوش کنید.
یک روز با آقای امینی - خدا رحمتشان کند، با ایشان هم سالها رفیق بودیم - در مدرسهی فیضیه نشسته بودیم. گاهی اوقات علما لب حجرهها مینشستند و با هم صحبت میکردند.
من به آقای امینی گفتم: حاجآقای امینی! شما که الحمدلله در اینجا درس و بحث دارید، چند وقت است که اینجا هستید؟ چه میکنید؟
ایشان فرمودند: بله؟ من به ایشان گفتم: آقا! شما که پیشدستی کردهاید و به اینجا آمدهاید، رفت و آمد این طلبهها که معلوم نیست که چه میکنند و چه نمیکنند.
ما نباید یک چیزی داشته باشیم که بفهمند کجا میرویم، چه میکنیم و چقدر درس خواندهایم؟
ایشان گفت: بله، حرف خوبی است. یک مقداری روی آن فکر میکنیم. این مطلب باعث شد هر روزی که میرسیدیم، مدتی با هم صحبت میکردیم که درس و بحث طلبهها درست است، ولی رفت و آمد آنها معلوم نیست که کجا میروند و چه میکنند.
حوزه نیوز - میخواستید یک ساماندهی انجام دهید.
آیت الله مسعودی خمینی - بله. طلبه ها باید به روضهخوانی و منبر میرفتند. به آقای امینی گفتم که هیچ در و دروازهای وجود ندارد. آقای بروجردی هم که آمده است و آقای بروجردی شخصیت بسیار بالایی است.
گفتم: میآیید یک روز نزد ایشان برویم و با ایشان صحبت کنیم؟ ایشان گفتند: ما را نزد آقای بروجردی راه نمیدهند، آقای بروجردی شخصیت والایی دارد، به ایشان چه بگوییم؟
یک آقای تهرانی بود که او هم فوت شد. یک روز آمد و نزد ما نشست و با هم صحبت کردیم. واقعا اسمش را هم در خاطر ندارم، چون من فراموشی اینطوری زیاد داشتم.
یک مدتی گذشت و ۵ نفر شدیم. بنده، آقای امینی بود و آقای خسروشاهی با هم بودیم. منظورم این آقای خسروشاهی نیست که اخیرا فوت شد، یک آقای خسروشاهی دیگری بود، یکی، دو نفر دیگر هم بودند و ۵ نفر شدیم.
گفتیم که ما ۵ نفر خدمت آقایان برویم و بگوییم. رئیس ما هم آقای امینی بودند. گفتند: ما چه بگوییم؟
گفتیم: برویم و بگوییم که اوضاع خیلی بی در و دروازه است. ایشان گفت: نه، ما اول نزد این دست دومیها برویم و با اینها صحبت کنیم.
آقای مؤمن هم بودند. ایشان کتابفروشی داشتند. خلاصه چند نفری شدیم و گفتند که به قول خودمان نزد دست دومیها برویم. نزد کسانی که تقریبا سرشناس بودند، مثل آقا سید مهدی قمی رفتیم.
همهی اینها جزو جامعهی مدرسین بودند. بنا شد ابتدا نزد حاجآقا روح الله خمینی برویم و به ایشان بگوییم. نزد ایشان رفتیم و ایشان فرمودند: آقای بروجردی شخصیت بزرگواری است و همه باید از طرف ایشان انجام شود. نزد آقایان دیگر هم رفتیم و همه همین را گفتند که آقای بروجردی باید شروع کند.
یک روز نزد آقای بروجردی رفتیم. رئیس کارهای او حاج حسین بود که کسی را راه نمیداد؛ ما به زور نکات مان را به آیت الله بروجردی گفتیم و گوشهای ایشان هم نمیشنید و پشت گوشش دست میگرفت که بشنود.
بنا بود که یک نفر خیلی بلند حرف بزند. خلاصه این هم یک مشکلاتی بود که داشتیم. آقای بروجردی در انتها متوجه شد که ما چه میگوییم.
ایشان فرمودند: خوب است، شما کارها را دنبال کنید؛ تا اینکه پس از مدتی جامعهی مدرسین شروع شد.
بنده، آقای مؤمن، آقای آذری قمی، آقا سید مهدی قمی و بقیه به عنوان جمعیت جامعهی مدرسین، جلسهای تشکیل دادیم.
جلسه به صورت ادواری در خانههایمان برگزار میشد؛ تا اینکه به تدریج توانستیم یک جایی را بخریم.
اولین پولی که برای مکان جامعه مدرسین تهیه شد را آقای مؤمن داده بود که ۱۰۰ تومان داد. آن زمان ۱۰۰ تومان پول زیادی بود و آقای مشکینی و آقای فاضل و بزرگان دیگر هم به میدان آمدند.
حوزه نیوز - اولین رئیس جامعه مدرسین را به خاطر دارید که کدام بزرگوار بود و چطور انتخاب شد؟
آیت الله مسعودی خمینی - بله؛ اولین رئیس آقای امینی بود. چون همهی ما آقای امینی را قبول داشتیم. ایشان به عنوان رئیس بودند، بعد که بیست نفر شدند، گفتند که قرعهکشی میکنیم و نام هر کسی که درآمد، رئیس باشد.
حوزه نیوز - جامعهی مدرسین در قدیم خیلی اثرگذار بود، درست است؟
آیت الله مسعودی خمینی - خیلی. اصلا کار، کار جامعهی مدرسین بود. در انقلاب، جامعهی مدرسین شدیدا پشتیبان آقای خمینی بود. ما ۴۰ سال در جامعهی مدرسین بودیم؛ مسائل آن زمان مسائلی است که باید یک عمر در مورد آنها صحبت کرد.
حوزه نیوز - کمی از خاطرات حرم حضرت فاطمه معصومه (س) برای ما بفرمایید؛ قبل از تولیت شما، مرحوم آقای مولایی تولیت حرم بودند، درست است؟
آیت الله مسعودی خمینی - بله. ایشان هم از خصیصین امام بود.
حوزه نیوز - چه شد که شما به سِمَت تولیت حرم رسیدید؟ پیشزمینه آن از کجا بود؟
آیت الله مسعودی خمینی - یک روز ما همراه آقای محمدی گلپایگانی در حج بودیم.
ایشان فرمودند: آقا (رهبری) دنبال این هستند که یک نفر را بعد از آقای مولایی به عنوان تولیت قرار دهند و ما شما را انتخاب کردهایم؛ برای این کار آماده هستی؟
گفتم: خدمت کردن به این خاندان که حرفی ندارد، من هر چه بتوانم خدمت میکنم. ایشان فرمودند: پس وقتی به ایران رفتیم، بلافاصله به تهران بیایید.
من هم چند روز بعد به تهران رفتم و خدمت رهبر رسیدم و ایشان فرمودند: من فکر کردم شما برای تولیت مناسب هستید. گفتم: شما امر بفرمایید من اطاعت میکنم.
این ماجرا مربوط به خرداد سال ۷۱ است، چند ماه از عید گذشته بود. ایشان هم آن حکم را نوشتند و به من دادند و من هم به آنجا آمدم.
آقای مولایی خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدت کمی هم ایشان فوت کردند. ایشان چون بیمار بودند، تولیت را ادامه ندادند. من هم آمدم و شروع کردم.
حوزه نیوز - اینطور که از حضرتعالی به یادگار مانده است، شما کارهای عمرانی زیادی برای حرم انجام دادید.
آیت الله مسعودی خمینی - اولین کاری که من کردم این بود که پرسنل حرم را برای معاونت و اینها انتخاب کردم، چون اینها اصل کار بودند.
آستانهی مقدسه زمینها و محصولات فراوانی دارد. زمینهای فراوانی را وقف کردند، ولی همینطور افتاده بود. اولین کاری که من کردم این بود که یکی از افرادی که در امور فلاحت و کشتزاری و اینها تخصص داشت را در رأس این امور گذاشتم و گفتم که شما بایستی این زمینها را احیاء کنید.
علاوه بر این، بنده هزار هکتار زمین از دولت گرفتم. الان به هزار هکتاری معروف است. وضعیت آب هم خوب بود و گفتیم که اینجا کشتزار باشد. گندم و جو و اینها را کشت میکردند. این یک مرحلهی کار بود.
مرحلهی دوم هم احیاء مناطقی بود که برای حضرت بود و میبایست اینها آباد شوند.
در اطراف قم و سایر جاها، مثلا نزدیک اراک، آستانه ۱۲۰۰۰ هکتار زمین داشت که مردم در آنجا کشت میکردند و چیزی هم به آستانه نمیدادند.
ما با رؤسا صحبت کردیم و حکمش را گرفتیم. در ضمن اینکه حکمش را گرفتیم، مسائلی پیش آمد. این هم یک کار بود.
حوزه نیوز - آن زمین به حرم برگشت؟ احیاء شد؟
آیت الله مسعودی خمینی - مال حرم بود، ولی چیزی به حرم نمیدادند. میکاشتند، میبردند، میخوردند و چیزی هم نمیدادند.
ما یک مقداری از آنها گرفتیم، کم کم بنا بود بیشتر شود که من دیگر آمدم. این یک کار بود، البته یک کتابی با عنوان خدمات ماندگار نوشته شده که همه این موارد در آنجا بیان شده است.
یک مسئله هم مواردی بود که در خود قم و متعلق به آستانه است. ما اینها را درآوردیم و دیدیم که همه این ها متعلق به آستانه است، اما سند ندارد. ما ۵۱ سند برای اینها گرفتیم که الان موجود است و اینها به کار افتاد. این هم یک موضوع است.
موضوع بعدی این بود که من یک روز دیدم که پایین گنبد نیاز به تعمیر دارد و خراب شده است، البته خراب شدن این قسمت از گنبد مربوط به قبل از آمدن من بود.
به فکر افتادم و گفتم: خدایا! اگر میشد ما این را درست میکردیم خوب بود. چه کنیم؟ گفتم: بهتر است که به خود حضرت متوسل شوم. به حرم رفتم و به قول خودمان یک مقداری گریه کردم و گفتم: خانم! من چنین فکری دارم، خودت یک کاری بکن. الان اینطوری است.
به فکرم رسید این آقایی که در مشهد، گنبد امام رضا(ع) را درست کرده، زنده بود. من ایشان را خواستم و گفتم که به اینجا بیایید و چند روز مهمان ما باشید، ایشان آمد. گفتم: شما گنبد امام رضا (علیه السلام) را طلا کردید؟ گفت: بله. گفتم: چه کردی؟ چطور بود؟ گفت: من طلاکار هستم.
گفتم: ما اگر بخواهیم اینجا را طلاکاری کنیم، چقدر طلا میخواهد؟ گفت: من حساب میکنم و به شما میگویم. یک شبانهروز گذشت و آمد و گفت: اینجا بیش از ۲۰۰ کیلو طلا میخواهد.
گفتم: خدایا! ما که ۲۰۰ کیلو طلا نداریم، چه کنیم؟ مدتی گذشت، با معاونمان که آقای حسین فقیه بود - که همه ایشان را قبول داشتند - مشورت کردیم. گفتم: ما پولی نداریم که برای این جهت بدهیم.
مدت کمی فکرمان مشغول بود. یک روز گفتم: بیخود رها کردهایم. خدمت آقای بهجت بروم و با ایشان صحبت کنم.
نزد ایشان رفتم؛ هنوز حرف نزده بودم و هیچی نگفته بودم که ایشان گفت: آقای مسعودی! این گنبد و اینها خراب شدهاند، چرا درست نمیکنید؟
من در دلم گفتم: هر چه من فکر میکنم، او میگوید، او چطوری است! بعد گفتم: آقا! ما پول نداریم، پول میخواهد.
گفت: پول نداری، خدا هم نداری؟ خدا میرساند، خود حضرت معصومه(س) میرساند.
گفتم: چشم، انشاءالله. من رفتم. چند روزی گذشت و علی آقا تماس گرفت و گفت: حاجآقا با شما کار دارند. من رفتم و سلام و علیک کردیم و نشستم.
گفت: چرا شروع نکردی؟ گفتم: آقا این پول میخواهد.
گفت: علی آقا ۵ میلیون تومان به ایشان بده. گفتم: خدایا مگر با ۵ میلیون تومان میتوان گنبد را تعمیر کرد؟ ما ۵ میلیون تومان را گرفتیم و فرمود: شروع کن.
چند روز بعد علی آقا تماس گرفت و گفت: حاجآقا شما را میخواهد. رفتم و فرمودند: چرا شروع نکردید؟ گفتم: آقا ما پولی نداریم، با ۵ میلیون تومان نمیشود.
گفت: لا اله الّا الله، لا اله الّا الله، خدا هم نداری؟ حضرت معصومه(س) هم نداری؟ علی آقا ۵ میلیون تومان دیگر هم به او بده.
گفتم: با ۱۰ میلیون تومان!؟
خیلی عجیب و غریب است، این شنیدنی و دیدنی است. گفت: بالا که بروی، آن پشت خراب شده است.
با خودم گفتم: آقای بهجت چه زمانی به آنجا رفته و پشت گنبد را دیده که خراب شده؟!! من بالای گنبد رفتم و دیدم که پایین گنبد یک مقداری خراب شده و آن قسمت جلویی و عقبی باز شده است.
پایین آمدم و به آقای فقیه گفتم: خراب شده. آقای بهجت شب به آنجا رفته و دیده که خراب شده است.
خدمت مقام معظم رهبری رفتیم و عرض کردیم: آقا ما میخواهیم اینجا را شروع کنیم و این جریانی است که آقای بهجت اینطور گفته است.
ایشان فرمود: آقای مسعودی! آقای بهجت هر چه بگوید من چشمبسته قبول دارم، ولی یک ریال پول ندارم بدهم.
گفتم: آقا از شما پول نمیخواهم، فقط بنده را حمایت کنید، من کار را انجام میدهم.
ایشان فرمودند: اشکالی ندارد. به قم آمدیم و کنار مزار حضرت معصومه(س) رفتم و گفتم: خانم! همه اینطور میگویند. چه کنیم؟ من که پول ندارم. هر طور میدانی خودت درست کن که انجام دهیم.
چند روز از این داستان گذشت و دیدم که تلفن زنگ میزند. ما یک ساختمانی در تهران برای حرم حضرت معصومه (س) میساختیم که نصفه مانده بود و پول نداشتیم که آن را کامل کنیم. ببینید جریان چیست. اینها دروغ نیست، دارم واقعیتها را میگویم.
پول نداشتیم که کامل کنیم. یک سال آنجا را به همان صورت نیمهتمام برای فروش گذاشته بودیم و کسی نمیخرید.
یک بار تلفن زنگ زد وگفت: من از تهران تماس میگیرم. شنیدهام که شما یک ساختمان نیمهتمام دارید و میخواهید بفروشید، من خریدار هستم.
یکدفعه چشمم باز شد و گفتم: مثل اینکه حضرت کار را درست کرده است. واقعا عجیب است. گفتم: بله، میفروشیم. کمی با هم صحبت کردیم و گفت: خلاصه من ۸۰۰ میلیون تومان میخرم.
آن زمان ۸۰۰ میلیون تومان پول خیلی زیادی بود و آن ساختمان را فروختیم. در ضمن خدمت آقای رئیس جمهور رفتیم که آقای خاتمی بود.
گفتیم: آقای خاتمی! اینطور و آنطور است و وضعیت ما این است و طلاساز ما گفته که به ۲۴۰ کیلو طلا نیاز دارید. ما پول این ۲۴۰ کیلو طلا را نداریم، چه کنیم؟
گفت: خدا درست میکند.
گفتم: پس شما یک لطفی بکنید، اگر ما پول داشتیم، بانک مرکزی به قیمت خرید این را به ما بدهد و دیگر از ما سود نگیرد؛ گفت: باشد.
ایشان بلافاصله یک نامه نوشت و ما به رئیس بانک مرکزی دادیم که فکر میکنم آقای نوربخش بود.
بنده با رئیس بانک مرکزی تماس گرفتم و گفتم: آقا گفتهاند که ۲۴۰ کیلو طلا به ما بدهید، پول آن چقدر میشود؟ گفت: ۸۰۰ میلیون تومان. ما ۸۰۰ میلیون تومان را به حساب بانک ریختیم تا ۲۴۰ کیلو طلا به ما بدهد.
با یک ماشین به تهران و بانک مرکزی رفتیم و گفتیم که اینطوری است، ۸۰۰ میلیون تومان را دادیم. آقای نوربخش گفت که فلانی به خزانه برو و ۲۴۰ کیلو طلای ناب به ایشان بده.
۲۴۰ کیلو طلای ناب خریدیم و در یک ماشین پاترول که تازه خریده بودیم گذاشتیم و سوار شدیم.
بعد از تحویل طلا، به راننده ما گفته بودند: شما چطور میخواهید این طلا را ببرید؟ و راننده گفته بود: با همین ماشین می بریم.
آنها گفته بودند: ۲۴۰ کیلو طلا را میخواهید با این ماشین ببرید؟
ایشان گفته بود: کارگرهای ما بیرون درب ایستادهاند و مراقب هستند و با آنها میرویم؛ البته هیچکسی هم نبود و دروغ گفته بود. (با خنده) من و یکی از پسرانم به نام عبدالناصر و ایشان بودیم و طلاها را از تهران به قم آوردیم.
در نهایت به قم آمدیم و به انبار رفتیم و ۲۴۰ کیلو طلا را در اتاق گذاشتیم و درب را بستیم. وقتی درب آنجا را بستیم، گفتم خدایا! ما ۲۴۰ کیلو طلا را به اینجا آوردیم، کسی نفهمد که اوضاع اینطوری است و این یک مسئله طلاکاری گنبد حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) بود.
بعد از خرید طلا، با آقایی که طلاکاری حرم امام رضا(ع) را انجام داده بود تماس گرفتیم و گفتیم که به قم بیایید.
ایشان به قم آمدند و گفتیم: ما میخواهیم اینجا را طلاکاری کنیم. ایشان گفت که ۴ سال وقت میخواهد.
گفتم هر چه طلا بخواهی داریم. از گنبد، ایوان طلا، گلدستهها تا نقارهخانه، همهی اینها را میخواهیم طلای ۲۰ عیار تا ۱۸ عیار کنیم. گفت خیلی طلا میخواهد، بیشتر از ۲۰۰ کیلو میخواهد. گفتم: تو چکار داری که چقدر طلا میخواهد، شما درست کنید. خلاصه، انجام این کار چهار سال طول کشید.
میخواهم عرض کنم که من این کارها را انجام ندادم، اینها را خودشان انجام دادند. اصلا من تصور نمیکردم که ۲۴۰ کیلو طلا بتوانیم تهیه کنیم.
حوزه نیوز - فکر میکنم گنبد قبلی نزدیک به ۲۰۰ سال قبل درست شده بود.
آیت الله مسعودی خمینی - بله؛ این گنبد ۲۱۰ سال قبل طلا شده بود که ما همه را برداشتیم، زیرش را هم برداشتیم و تعمیر کردیم.
من ۱۵ تن از مس سرچشمه، مس خریدم. مس سرچشمه بهترین مس است. همهی اینها را در گنبد، ایوان طلا، گنبدها، نقارهخانه و بقیه جاها مصرف کردیم.
حوزه نیوز - من چند سؤال دیگر هم دارم و ببخشید که خسته شدهاید. میخواهم یک سؤال خصوصی بپرسم و اگر مایل بودید پاسخ دهید. بعضیها نکاتی دربارهی حق التولیه بیان میکنند. میخواهم کمی از حق التولیه برای ما بفرمایید؛ شخصی که تولیت حرم را بر عهده دارد، چقدر حق تصرف دارد و خود شما چه میکردید؟
آیت الله مسعودی خمینی - بنده بحمدلله در تمام ۲۰ سالی که در آنجا بودم، طبق همهی اسناد یک ریال هم از آستانه برنداشتم و تمام حقالتولیهها را برای حرم خرج کردم و بحمدلله والمنه وضعیت بچههای من به نحوی بود که من نیاز به پولهای آستانه نداشتم.
زمانی که ما اینجا را طلاکاری میکردیم، در برخی ایام چند خانم به اتاق من میآمدند، یک میز به اندازهی دو برابر این داشتم، اینها کیسهها را باز کردند و طلاها روی میز میریختند و میگفتند که ما اینها را آوردهایم که شما برای گنبد مصرف کنید.
گفتم: ما خودمان طلا داریم. گفتند: این نذر است. از این طلاها استفاده کنید و طلاهای خودتان بماند.
گفتم: خانم! اینها را اینطور اینجا نریزید. باید ببرید و اینها را یکی یکی بشمرند و رسید بدهند.
میگفتند ما این چیزها را بلد نیستم، ما اینها را برای حضرت معصومه(س) دادهایم، شما خودتان هر کاری میخواهیید بکنید. حتی اگر خودتان هم بردارید مشکلی نیست.
ما یکی از آنها را هم برنداشتیم. همه را آب کردیم و در امور آستانه مصرف کردیم.
حوزه نیوز - در مورد رفت و آمد علما به حرم اگر خاطراتی در ذهن دارید بفرمایید.
آیت الله مسعودی خمینی - خاطرات فراوانی دارم. یک روز در صحن مطهر به آقای بهجت رسیدم. ایشان فرمود: آقای مسعودی! به این کسانی که در حرم کار میکنند و به این نیروهای خدماتی بگو که داد نزنند، ملائکه در اینجا رفت و آمد میکنند، ملائکه الهی از این داد و فریادها خسته میشوند.
آقای بهجت خودشان به حرم میآمد، در کنار حرم عبا را بر سر میکشید و حدود دو ساعت در آنجا مینشست و ذکر میگفت و حال و احوال خاصی داشت.
یک روز دیگر در صحن مطهر به من رسید و ایستاد. گفت: آقای مسعودی! این حرم، حرم حضرت معصومه(س)، دختر موسی بن جعفر(ع) است؛ یک وقتی فکر غلطی نداشته باشید. این نکته برای من خیلی جالب بود. واقعا حیف که آقای بهجت و علامه را از دست دادیم.
حوزه نیوز - سال ۸۹ که رهبر انقلاب به قم تشریف آوردند، به حرم هم آمدند. آیا نکاتی از آن سفر در ذهن شما هست؟
آیت الله مسعودی خمینی - بله. جملهای که ایشان داشتند، وقتی برای سخنرانی به حرم آمدند، فرمودند: اگر مسعودی این مسجد را درست نکرده بود، ما الان کجا صحبت میکردیم؟
حوزه نیوز - منظورتان شبستان امام خمینی است؟
آیت الله مسعودی خمینی - بله؛ قبلا اصلا شبستانی وجود نداشت. مغازههایی که کنار خیابان بود را خریدیم؛ کار حضرت فیل بود. من صبح تا غروب به آنجا میرفتم و التماس میکردم و میگفتم: آقا! این مال حضرت معصومه(س) است.
یک مسافرخانه در آنجا بود که آن را هم خریدیم. او گفت: به دو شرط میدهم. شرط اول اینکه اینجا را مغازه نسازید که اجاره دهید و پول درآورید و ما قول دادیم که جزو مسجد و حرم باشد. شرط دوم این بود که اینجا را پایگاه مُردهخاک کردن نکنید. ما هم قول دادیم که مُردهخاک نکنیم و به هر دو شرط عمل کردیم.
حوزه نیوز - دوست داریم برای ما در مورد ضابطهی دفن علما یا سایر بزرگوارانی که از دنیا رفتهاند بفرمایید. آیا این کار طبق تشخیص تولیت انجام میشود یا ضابطه خاصی دارد؟
آیت الله مسعودی خمینی - ضابطهی اولی که از سابق بوده این است که هر کسی در حرم حضرت معصومه(س) ۲۰ تا ۳۰ سال کار کند، حق دفن دارد.
کسی که در آنجا کار کند، می تواند در حرم دفن شود و این اولین ضابطه است.
دومین ضابطه اینکه هر کسی که تولیت تشخیص دهد، میتواند در حرم دفن شود.
تولیت تشخیص میدهد که او لیاقت اینجا را دارد، مانند آقای بهجت، آقای مصباح، آقای امینی و آقای کریمی.
البته باید بگویم وقتی ما اینجا را درست کردیم، در جامعهی مدرسین یک روز عصر بود که گفتم: آقایان! هیچ ناراحت نباشید، من برای همه شما جا درست کردهام و همهی شما را در آنجا جا میدهم. اتفاقاً همین شد و همه در آنجا دفن شدند. (با خنده)
حوزه نیوز - دلیل خاصی داشت که آن مکان را برای دفن انتخاب کردهاید؟
آیت الله مسعودی خمینی - بله، ما زیر آنجا سه طبقه ساختهایم، طبقهی زیر، دو و سه که آنجا برای علماست.
وقتی من گفتم که من برای همهی شما در آنجا قبر ساختهام، آقای آذری قمی گفت: امیدوارم اول خودت باشی. گفتم: آقا شیخ! تو را هم همینجا خاک میکنم و میمیرم.
حوزه نیوز - خدا انشاءالله به شما سلامتی دهد. حاجآقا! در مورد معجزات حرم و یا نکاتی که در آنجا دیدهاید برای ما بفرمایید؛ آیا شاهد شفای کسی بوده اید و یا معجزهای دیدهاید؟
آیت الله مسعودی خمینی - من خودم خانه نداشتم. این مسئله به قبل از زمان تولیت برمیگردد.
بنده طلبه بودم و خانه و زندگی نداشتم. به حرم رفتم، کمی گریه کردم و صحبت کردم و گفتم که برای بچههایم خانه ندارم. خدا شاهد است هنوز پایم را از لب ایوان پایین نگذاشته بودم که یک نفر گفت: فلانی! من در اینجا چند تا زمین دارم و میخواهم بفروشم، خیلی ارزان است، یکی را به شما میدهم.
گفتم: من پول ندارم. گفت: حالا نداری، بعدا میدهی.
هنوز پایم را پایین نگذاشته بودم که گفت: بیا برویم ببین. رفتیم، او نزدیک جامعهی مدرسین چند زمین داشت.
گفت: این یکی است، ۱۲۰ متر هم هست. گفتم: چقدر قیمت دارد؟ گفت: ۴۰ هزار تومان. گفتم: من که ندارم. گفت: هر وقت داری بده.
گفتم: باشد. پس به نام من باشد؟ گفت: باشد.
خدا شاهد است، از آن زمین بیرون آمدم و به خیابان آمدم. یک نفر از دوستان به من رسید و گفت: سلام، آقا! زمین نداری برای تو بسازیم؟
گفتم: زمین دارم، ولی پول ندارم. گفت: اشکالی نداره، من میسازم، حالا بعداً پولش را میدهی."
به او زمین را نشان دادیم و بعد از سه ماه، صاحب خانه شدم.
بعد از ساخت خانه، در ماه محرم گفتم: "خدایا! کجا برای روضهخوانی بروم؟" یادم هست که نزدیک رشت یا جایی دیگر منبر میرفتم. نمیدانم چقدر به من پول دادند؛ شاید ۸۰۰ یا ۱۰۰۰ تومان. دقیق یادم نیست.
وقتی میخواستم سوار ماشین شوم، یک آخوند دیگر هم سوار شد و از من پرسید: شما کجا بودید؟ گفتم: در همین جا برای کارهای تبلیغ مشفول بودیم.
گفت: به من پول زیادی دادهاند، بیا هر چه پول داریم با هم جمع کنیم و تقسیم کنیم. من اصلاً او را نمیشناختم و شک داشتم که شاید کمتر گیرم بیاید. اما او اصرار کرد: نه، بیشتر به تو میرسد.
ما پولهایمان را جمع کردیم و نصف کردیم. بعد از آن، من به اندازهای پول اضافی به دست آوردم.
وقتی به شهر رسیدیم، او پیاده شد و رفت و بعداً فهمیدم که او کیست. بعد از آن، مقداری از این پولها را به زمین دادم و مقداری هم به سازنده و بعد از سه ماه، صاحب خانه شدم.
اینها تجربههای عجیبی هستند و قابل توصیف نیستند. این ها کرامات حضرت معصومه(س) بود.
حوزه نیوز - در پایان اگر نکتهی خاصی مدنظر دارید، بفرمایید.
آیت الله مسعودی خمینی - نکتهی خاص این است که باید به خودمان توجه کنیم. اهل بیت علیهم السلام خاندان کرم هستند، هر چه از آنها بخواهید به شما میدهند، اما باید با دل پاک بخواهید. اگر دلتان کمی بسوزد، آنها برای شما جا باز میکنند.
حوزه نیوز - خیلی متشکرم. از این که وقت خود را در اختیار ما گذاشتید، سپاسگزارم.
فیلم کامل گفتوگوی حوزه نیوز با آیت الله مسعودی خمینی
تیم خبری رسانه حوزه: محمد رسول صفری عربی، عباس فرامرزی و محمد صالح ترکمنی