درست در لحظهی ناامیدشدن، مادرش میگفت:«عزیزکم، کمی صبوری کن، آمدنش حتمی است.» و او پاهایش را تا زانو در آب خنک حوض فرو میبرد، مبادا پدر بیاید و او در خواب باشد.
یادش میآید پدر گفته بود، هر وقت کارخوبی انجام دهد، خدا خبرش را به او میرساند پدرش گفته بود اگر دوستداری زودتر بیایم، باید تا میتوانی کارهای خوب انجام دهی و برای آمدن من دعا کنی، و وقتی یادش میآمد که برای زودتر آمدن پدر، کلی کارهای خوب انجام داده، ذوق زده میشد و از خودش خوشش میآمد. ...
یک لحظه مانده به ساعت حضور، یک ثانیه مانده به ساعت دوازده، پیشانیش میرفت تا بر آب سجده کند، ناگهان صدای زنگ در آمد، درست سر ساعت صفر عاشقی، درب حیاط خانه روی پاشنهی رنگ و رو رفتهی خود چرخید، سرش را بلند کرد، در حالی که چشمان منتظرش میدرخشید، لبخندی لطیف بر لبانش نقش بست...
مولای من؛
کی میشود لبخند زنیم. حتی برای لحظه ای هم که شده ...
مهدی جان؛
امشب به امید حضورت «عید مادرانه» را جشن گرفته و با همدلی و مهربانی اولین روزهای بهار را همراه با شما سپری می کنیم امید آنکه در این روز های بهاری، واسطه فیض شده و دلهای مالامال از عشق به بقیع را روانه گنبد سبز نبی(ص) کنید. همان گنبدی که اکنون کلید آن در دست نااهلان امت است.
مولای من؛
گرچه در این ساعات و ایام به برکت میلاد کوثر شادیم، اما نگرانیم، نگران از ددمنشی به اصطلاح خادم الحرمین، نگران از آنهایی که مانند سلف خود در ردای خادمی، بیت خدا را به آتش کشیدند و آن را نقطه عطفی برای استمرار حکومت نا صالح خود دانستند.
اینک در شب و روز جمعه منتظریم. تا خونهای به ناحق ریخته را منتقم باشی...
آقا جان بیا، علاوه بر ایران، یمن، عراق، سوریه، لبنان و بحرین هم آمادهاند تا در رکابت باشند.
مجتبی اشرافی
[1] - بحار الانوار، جلد51، ص 176